خوابیدم و بیدار شدم، هنوز هاشمی مرده بود. باز خوابیدم و بیدار
شدم. اوضاع همان بود که قرار نبود باشد. پیش از آنکه نسل من به دنیا بیاید، هاشمی
را مرد اول قدرت میدانستند. در تمام طول عمر، ما نیز همین تصور را داشتیم، یا همین
را به ما تلقین میکردند. برای ما، جهان بدون هاشمی حتی قابل تصور هم نبود؛ چه
برسد به پیشبینی یا تحلیل. حجم یادداشتهایی که در طول این ۴۸ ساعت به چشم دیدهام،
به اندازه مواجهه با «جهان بدون هاشمی» حیرتآور بود. من هنوز هم نمیتوانم مدعی
شوم که از بهت خبر خارج شدهام، چه برسد به ادعای تحلیل وضعیت. به هر حال، امروز
که از مراسم پرالتهاب وداع باز میگشتم، احساسی گنگ در من شکل گرفت که صرفا تجربهای
است از وضعیتی جدید. اینجا فقط میخواهم همین تجربه را به اشتراک بگذارم.
استراتژی معروفی را سعید حجاریان در دوران اصلاحات مطرح
کرده بود: «فشار از پایین، چانهزنی از بالا». تا زمان حضور اصلاحطلبان در راس
قدرت، هم تکلیف بدنه پایین روشن بود و هم مسوولین چانهزنی در بالا. اما دولت
اصلاحات که به پایان کار خود رسید، جای خالی چانهزنندگان به خوبی احساس شد. لزوما
همه قصد نداشتند همان استراتژی پیشین را ادامه بدهند؛ اما مساله این بود که ما کار
دیگری بلد نبودیم!
ساختار حقوقی و حقیقی قدرت در کشور ما به شیوهای شکل گرفته
که معمولا امکان دیگری قابل تصور نیست. نهادهای مدنی در جامعه ما بدان حد توسعه
نیافته که نفوذ دولت را در عرصه عمومی محدود کند. از طرف دیگر، میان هسته حقیقی
قدرت، با بدنه جامعه، فاصلهای است که امکان تاثیرگذاری مستقیم بر آن وجود ندارد. در
اکثر موارد، این بخشهای انتخابی حکومت بودند که نقش واسط را بازی میکردند. آن
استراتژی معروف هم بر همین پایه تدوین شده بود؛ اما بخشهای انتخابی حکومت هم قابل
حذف و تصفیه بودند، کما اینکه همین هم شد.
وقتی تمامی اصلاحطلبان از نهادهای انتخابی حذف شدند، بخش
بزرگی از جامعه، فقط یک دریچه به قلب و کانون هسته قدرت سراغ داشت که امکان چانهزنی
را حفظ میکرد: هاشمی رفسنجانی. ویژگیها و نوع خاص سیاستورزی آقای هاشمی این
اطمینان را ایجاد میکرد که هرچند جایگاه ایشان ممکن است تضعیف شود، اما خودش حواسش
هست که هیچ وقت کاملا حذف نشود. پس تکلیف بدنه اجتماعی همچنان روشن بود. ما فقط
مسوول همان فشار از پایین بودیم.
با فوت ناگهانی آقای هاشمی، این اطمینان خاطر همیشگی از بین
رفته است و من گمان میکنم بهت گستردهای که در بین بخش بزرگی از جامعه ایجاد شده،
دقیقا محصول همین دغدغه است: «پس چه کسی قرار است چانه زنی کند»؟ این سوال به
تنهایی اهمیت ندارد؛ بلکه در دل خود خبر از یک استیصال دیگر میدهد:: «اگر تیم
چانهزنی نداشته باشیم، پس وظیفه ما چه خواهد بود»؟
به گمان من، در ناخودآگاه ایرانیان، چانهزنی و مصالحه
همواره یک «واجب کفایی» بوده است. بار منفی کلماتی همچون «مصالحه» یا «سازش» نیز
سبب شده که اکثرا ترجیح دهند همان نقش «فشار» را بر عهده بگیرند و مصالحه را به
دیگری حواله دهند. (طبیعتا اگر لازم شد، همان دیگری را میشود قربانی کرد تا تنزه
تاریخی ما مخدوش نشود) حالا اما، با درگذشت بزرگترین مصالحهگر تاریخ جمهوری
اسلامی، زنگ هشداری به صدا درآمده که شهروندان برای نقشآفرینی سیاسی خود باید
آماده پذیرش مسوولیتهای جدیدی شوند. بدنه اصلاحطلب جامعه ایرانی دارد با وضعیتی
مواجه میشود که دیگر نمیتواند پرهیز از تنزهطلبی خود را به مشارکت در یک
انتخابات محدود کند. آن مرد که همواره بار پذیرش واجب کفایی را به تنهایی بر دوش
میکشید رفته و حالا مسوولیتاش باید بین تمامی شهروندان توزیع شود.
امروز که از مراسم وداع باز میگشتم، برای نخستین بار جرقه
عینی این وضعیت را در ذهن خود احساس کردم. ما رفتیم و شعار هم دادیم. اما چه کسی
قرار است برای تبدیل فشار شعارهای ما به یک دستاورد ملموس وارد مذاکره شود؟ به
نظرم، در ایران پس از هاشمی، صرف همین حضورهای خیابانی و شعار دادنها دیگر نمیتواند
ادای وظیفه شهروندی محسوب شود. ما حالا باید دقیقا مشخص کنیم که ساز و کار تبدیل
مطالبه و مقاومت مدنی به دستاورد سیاسی چیست؟
پیش از نگارش این متن، ایده آن را با دوستی مطرح کردم. در
پایان پرسید: «خب، پس باید چه کنیم»؟
جواب من فقط یک کلمه بود: «نمیدانم»! اما حالا میخواهم
پاسخ خودم را اصلاح کنم که: «نمیدانم، اما بالاخره این را هم یاد میگیریم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر