۲/۱۹/۱۳۹۵

«میلیتاریسم غیر نظامی»



تلاش برای فرار از بحران‌های داخلی، همواره یکی از ریشه‌های سیاست تهاجمی و نظامی بوده است. بارزترین مصداق این فرار به جلو را در سرانجام محتوم جنبش‌های فاشیستی مشاهده می‌کنیم. به باور «هانا آرنت»، جنبش فاشیستی، پس از کسب قدرت دو راه پیش رو دارد. یا باید با ویژگی «جنبشی» خود وداع کند، که در آن صورت بدنه اصلی حامیان خود را از دست خواهد داد. یا باید بهانه‌های جدیدی برای تداوم جنبش پیدا کند. جنگ، بهترین این بهانه‌ها است. از سوی دیگر، «وهلر» اعتقاد داشت حتی امپریالیسم هم واکنش سیاست‌مداران به بحران‌های داخلی است. او در نظریه «امپریالیسم اجتماعی»، مدعی شد حکام جامعه، در جریان فرآیند صنعتی شدن، ناچار هستند به شیوه‌های نوینی از منافع و امتیازات خود دفاع کنند. امپریالیسم و تجاوز خارجی یکی از این شیوه‌ها است. بدین ترتیب، وهلر اعتقاد داشت که امپریالیسم «بیسمارک» را هم سیاست داخلی او تعیین می‌کرده است.

تمامی موارد فوق صرفا می‌توانند تبیین‌گر دلایل گرایش برخی سیاست‌مداران به روی‌کردهای نظامی باشند؛ اما هنوز یک طرف دیگر ماجرا کاملا گنگ و ناشناخته است: «اگر سیاست‌مداران برای فرار از بحران‌های مدیریتی خود به سمت جنگ‌طلبی کشیده می‌شوند، شهروندان چرا باید با آن‌ها همراهی کنند؟»

به صورت منطقی انتظار می‌رود شهروند پرسش‌گر، در مقابل گرایش سیاست‌مداران به راه‌حل‌های نظامی مقاومت کرده و از آنان بخواهد برای مسایل احتمالی، راه‌کارهای دیگری تدبیر کنند. طبیعتا وظیفه شهروندان این نیست که دقیقا تشخیص بدهند چه راهکاری؟ اگر قرار بود همه کار را شهروندان انجام دهند دیگر چه نیازی به سیاست‌مداران بود؟ وظیفه شهروند پرسش و مطالبه‌گری است. باقی ماجرا بر عهده سیاست‌مداران است که به قول معروف «یا راهی بیابند، یا راهی بسازند».

دلایل منطقی که انتظار مخالفت شهروندان با نظامی‌گری را ایجاد می‌کند فراوان و مشخص هستند. از ساده‌ترین خطرات نظامی‌گری (مثل کشته شدن شهروندان یا ویرانی کشور) گرفته، تا هزینه‌های بالای جنگ که می‌تواند خرج عمران کشور و رفاه مردم شود، و البته انگیزه‌های معنوی، همچون مخالفت با کشتار انسان‌های دیگر. با این حال به عینه می‌توانیم ببینیم که در موارد فراوانی، بخشی از شهروندان به همراه و حتی مشوق استراتژی‌های نظامی بدل می‌شوند.

«میلیتاریسم» به صورت کلاسیک، نوعی انحراف در کارکردهای ارتش محسوب می‌شود. «میلیتاریسم نظامی»، به معنی تسلط نظامیان بر کلیه امور و شئون کشورداری است. مصداق آن را در برخی حکومت‌های نظامی، به ویژه رژیم‌های برآمده از کودتا می‌بینیم. با این حال، «میلیتاریسم نظامی»، تنها نوع میلیتاریسم نیست.

«میلیتاریسم غیرنظامی»، بر خلاف نسخه نظامی‌اش، نشان‌گر سیطره مستقیم ارتش بر ارکان اجتماعی نیست. «حسین بشیریه» در این مورد می‌نویسد: «میلیتاریسم غیرنظامی، در نتیجه غلبه روحیه نظامی در جامعه و در دولت‌ و در بین مردم پیدا می‌شود». (جامعه‌شناسی سیاسی، حسین بشیریه) در این شکل از میلیتاریسم، این شیوه‌های اندیشه و رفتارهای نظامی است که به زندگی و فرهنگ سیاسی و اجتماعی جامعه رسوخ می‌کند. «در این معنا میلیتاریسم به شکل اشتیاق جامعه نسبت به آرمان‌های نظامی در روند تکوین ناسیونالیسم و دولت ملی مدرن ظاهر می‌شود». اینجا دیگر جایی است که بدل شدن به یک «ابدقدرت نظامی»، نه از منظر منافع اقتصادی (آنگونه که به صورت طبیعی سابقه داشته و انتظار می‌رود)، بلکه به گونه‌ای برای پوشش خلل‌های هویتی، ضعف‌های فرهنگی و ای بسا همچون مرهمی بر عقده‌های حقارت شخصی/ملی بروز پیدا می‌کند.

نوستالژی غرور و افتخارات دیرین ملی همچون احیای یک امپراطوری؛ سودای سیطره بر جهان همچون هدف نهایی یک آرمانشهر مذهبی و یا پیمودن راه میان‌بری در جبران شکاف عظیم با دستاوردهای عینی دیگر ملل جهان، همه و همه می‌توانند عوامل محرکی در دامن زدن به انگیزه‌های «میلیتاریسم غیرنظامی» باشند. با این حال، همچنان نمی‌توان و نباید از ریشه‌های درونی و مادی این عارضه اجتماعی غافل ماند. میلیتاریسم اجتماعی، تنها در دوره‌های گذار، رکود و البته بن‌بست‌های اجتماعی و اقتصادی امکان بروز و ظهور دارد. در جوامعی که روند توسعه اقتصادی و سیاسی سیر منطقی و منظم خود را طی می‌کند سیاست‌مداران دلیلی برای خروج از مسیرهای معمول دیپلماسی ندارند، شهروندان نیز انگیزه‌های شخصی و هویتی خود را در ظرفیت‌های معمول زندگی پی‌ می‌گیرند.

پی‌نوشت:
در ریشه‌یابی‌های روانی و اجتماعی پدیده «میلیتاریسم غیرنظامی» بیشتر خواهم نوشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر