هادی خرسندی، شعری دارد با نام «آلزایمر»(+). در بیتی از این شعر میخوانیم: «به سال یکهزار و سیصد و باد / خودم توی خیابان میزدم داد». رویکرد و نگرش سیاسی شاعر را اگر کنار بگذاریم به نکته جالب شعر میرسیم: «شاعری که از وقوع انقلاب پشیمان شده، میپذیرد که خودش هم در آن نقش داشته است»! باید گفت این از معدود مواردی است که ایرانیان سهم خود در واقعهای نامطلوب (دستکم به زعم خودشان) را میپذیرند، یا به قول معروف «گردن میگیرند».
* * *
در حکومتهای توتالیتر، معمولا «حزب فراگیر» دولتی موازی دولت ظاهری کشور ایجاد میکند و در تمامی شئون زندگی و جنبههای حقوقی و اداری دست به موازی کاری میزند. کار تا بدانجا پیش میرود که عملا دولت قانونی و ظاهری هیچکاره میشود و همه چیز تحت سیطره حزب فراگیر اداره میشود. «هانا آرنت» در مورد رابطه حزب فراگیر و دولت در نظامهای توتالیتر مینویسد: «آنچه یک ناظر دولت توتالیتر را شگفتزده میکند بدون تردید ساختار یکپارچه آن نیست. برعکس، همه پژوهشگران جدی این موضوع دست کم در مورد همزیستی یا تنازع اقتدار دوگانه حزب و دولت توافق دارند. از این گذشته، بسیاری از پژوهشگران بروی شکل ویژه حکومت توتالیتر تاکید میورزند. توماس مازاریک به روشنی دریافته بود که نظام بلشویکی هرگز چیزی جز عدم کامل هرگونه نظامی نبوده است و این نیز کاملا حقیقت دارد که اگر حتی یک متخصص حقوقی بکوشد رابطه میان حزب و دولت را در رایش سوم پیدا کند کارش به جنون خواهد کشید». (توتالیتاریسم / هانا آرنت / محسن ثلاثی / نشر ثالث ص192)
این ویژگی نظام توتالیتر، در دیگر حکومتهای غیردموکراتیک نیز کمابیش قابل مشاهده است، اما باید دقت کرد که این پیچیدگی سرسامآور و این نظمگریزی و بیقاعدگی در نظامهای غیردموکراتیک، لزوما به صورت تمام و کمال برنامهریزی نشده است. در واقع این پیچیدگیها آنچنان در هم تنیده و گاه غیرقابل پیشبینی هستند که اساسا طراحی آنها غیرممکن است. حتی برنامهها و حرکتهایی که در ظاهر به یک نقطه عطف و گاه به شناسنامهای برای جریان حاکم بدل میشوند، لزوما پیش از وقوع طرحریزی، و در مواردی حتی پیشبینی هم نشده بودند. مصادیق بارزی از این وقایع در تاریخ انقلاب ما کاملا ملموس و عینی هستند.
این واقعیت که پس از پیروزی انقلاب، دو دولت نخست در اختیار چهرههای ملیگرا با گرایشهای نسبتا لیبرال قرار گرفت میتواند نمایانگر نسبتا مناسبی از توازن قوای اولیه در داخل نیروهای انقلابی و وزن چهرهها و جریانات مختلف باشد. دولت نخست را «مهندس بازرگان»، بدون برگزاری انتخابات و صرفا با توافق میان چهرههای شاخص انقلابی تشکیل داد. پس از استعفای او و در جریان نخستین انتخابات ریاستجمهوری تاریخ کشور، «ابوالحسن بنیصدر» به پیروزی رسید. با این حال، هر دو دولت، به دلیل اعمال نفوذ جریانهای غیردولتی و گاه بدون شناسنامه ناکام باقی ماندند. بازرگان که در تمام مدت از نداشتن قدرت کافی در برابر نیروهای خودسر انقلاب گلایه میکرد سرانجام به دنبال اشغال سفارت آمریکا استعفا داد. پس از او نیز دولت بنیصدر به دلیل فشارهای همه جانبه نیروهای مخالف دچار اشتباهاتی شد که با فرار رییس جمهور و برکناری او در مجلس شورای ملی پایان یافت. پرسش من این است: نیروهایی که دو دولت نخست انقلاب، با گرایشهایی به نسبت آزادیخواهانه و دموکراتیک را ناکام گذاشتند از کجا آمدند؟ آیا اینها بازوهای برنامهریزیشده یک نظام توتالیتر بودند؟
در مورد دولت نخست پاسخ صریحتر و سر راستتر است. دولت به دنبال اشغال سفارت توسط دانشجویان خط امام سقوط کرد. حرکتی که از جانب رهبر انقلاب با تعبیر «انقلاب دوم» مورد تمجید قرار گرفت و با تبدیل شدن به یکی از پلاکاردهای هویتی نظام، هنوز هم که هنوزه در سالگرد ۱۳ آبان جشن گرفته میشود. با این حال، تمامی تبلیغات این سه دهه نتوانسته بر یک حقیقت آشکار پرده بیندازد: «هیچ یک از رهبران اصلی حکومت، نه تنها برای اشغال سفارت آمریکا برنامهریزی نکرده بود، بلکه حتی هیچ کدام از چهرههای شاخصی که بعدها آن را تایید کردند با آن موافق هم نبودند».
امروزه دیگر میدانیم که دانشجویان خط امام حرکت خود را فقط با آقای «موسوی خوئینیها» هماهنگ کرده بودند. البته گویا ایشان مدعی شده که با رهبر انقلاب (آیتالله خمینی) هم هماهنگی کرده که واقعیت نداشته است. آیتالله خمینی تا پس از اشغال سفارت هیچ اطلاعی از آن نداشت. پس از او، آیتالله بهشتی، شاخصترین چهره حزب جمهوری اسلامی نیز نه تنها از حرکت بیاطلاع بود، بلکه حتی با آن مخالف هم بود. نشانههای بسیاری وجود دارد که اگر آقای خمینی یک روز دیگر در تایید حرکت اشغال سفارت تعلل کرده بود، آیتالله بهشتی قصد داشت در مخالفت با آن اعلام موضع رسمی کند. پس از ایشان، آقایان هاشمی رفسنجانی و سیدعلی خامنهای نیز هرچند در آن روزها در ایران نبودند (گویا به سفر حج رفته بودند) اما اولا ابدا از آن اتفاق خبر نداشتند و در ثانی با آن موافق هم نبودند.
بدین ترتیب، افراطگرایی یک گروه برآمده از دل جامعه، یک تغییر عمده در جریان سیاست کشور رقم زد. گروه نخست، سیاستمدارانی بودند که حاضر نشدند این افراطگرایی را بپذیرند و خود را با جو هیجانی جامعه وفق دهند. آنها در زمان خود محبوبیتشان را از دست دادند و کنار گذاشته شدند. هرچند سالهای سال بعد که دیگر به خاطرهها پیوسته بودند توسط جامعه خود تقدیس شدند. گروه دیگر سیاستمدارانی بودند که بلافاصله خود را با حرکت اجتماعی وفق دادند و به قول معروف کاری را که خودشان نه انجام داده بودند و نه حتی قبول داشتند «گردن گرفتند». این گروه سوار بر موج اجتماعی پیش رفتند و هرچه بیشتر قدرت را قبضه کردند.
نتیجه کار آن بود که شاید ناظر ناآگاه بیرونی تصور کند یک جریان پیچیده و نامریی توانست با یک مانور اجتماعی، دولت رسمی کشور را زمین بزند و کانون قدرت حکومت انقلابی را به سود جریان خود تغییر دهد. اما واقعیت این بود که هیچ یک از این اتفاقات برنامهریزیشده نبودند و تمامی این پیچیدگیهای عجیب و غریب صرفا پس از وقوع کاملا اتفاقی خود به یک نظم ظاهری بدل شدند.
نمونه اشغال سفارت، از معدود مصادیق کاملا شسته رفتهای است که میتوان در موردش به روشنی صحبت کرد، اما نمونههای دیگری هم بودند که شاید تاثیر چشمگیرتری در رقم خوردن تاریخ حکومت انقلابی ایران داشتند. تفاوت در این است که این نمونههای دیگر به این دقت قابل اشاره نیستند. برای مثال میتوان به سالها حکومت نیروهای «کمیته» بر سطح شهر و زندگی شهروندان ایرانی اشاره کرد. آنان که دهه شصت را کاملا درک کردند به خوبی به یاد دارند که نام «کمیته» چه لرزهای بر تن جوانان میانداخت. کمیتهها عملا اختیاردار مطلقالعنان جامعه بودند. حق داشتند در خیابان جلوی شهروندان را بگیرند. بازجویی کنند. گشتهای شبانه تشکیل دهند و حتی بدون داشتن مجوز به داخل منازل مردم و جشنها و میهمانیها حمله کنند.
سالها بعد، خاطره نفرتانگیز اعمال کمیتهها آنچنان در ذهن ایرانیان تثبیت شده بود که حتی محموداحمدینژاد، نماینده جریان افراطی جناح راست حکومت به خود این اجازه را داد که در مناظره با میرحسین موسوی او را به دلیل پارهای از اعمال کمیتهها مورد مواخذه قرار دهد و در مناظره معروف به دورانی اشاره کند که «در خیابان کراوات مردم را با قیچی میبریدند». احمدینژاد درست میگفت. در دوران نخستوزیری میرحسین (و البته ریاستجمهوری آقای خامنهای) این اتفاق رایجی بود و حتی بدتر از آن هم رخ میداد. فروکردن پونز به سر زنان بدحجاب و یا کیسههای پر از سوسکی که پای زنان را در آن فرو میکردند. اما آنچه احمدینژاد به آن اشاره نکرد و میرحسین هم نمیتوانست بیاناش کند این حقیقت بود که «کمیتهها یکی از مردمیترین تشکلهای تاریخ نظام جمهوری اسلامی بودند».
به دنبال انقلاب ۵۷ و تبلیغات گستردهای که تمامی جریانات حاضر در انقلاب (از مذهبیها گرفته تا مجاهدین خلق و چپها) میکردند، انقلاب پیروز خیلی زود «تودهای» شد و اقشار فرودست جامعه، حتی آنانی که بخش عمدهشان در جریان پیروزی انقلاب در سکوت بودند و ای بسا نقشی نداشتند، خیلی زود به صحنه آمدند تا «انقلاب پابرهنهها» را تحویل بگیرند. مدیریت کوچهها و خیابانهای شهر خیلی زود به دست جوانان داوطلبی افتاد که در هر محله خودشان را سازماندهی میکردند و با برچسب و تیپ کلیشه «انقلابی خط امام» همه نهادهای قانونی و دولتی را دور میزدند. هیچ عقل سلیمی در میان سیاستمداران به خود این اجازه را نمیداد که در برابر خودسریهای این جریان مقاومت کرده و خطر برچسب «ضد انقلاب» را به جان بخرد. برعکس، برنده بازار سیاست کسانی بودند که ولو آنکه با این حرکتهای افراطی موافقتی نداشتند، اما در عمل یا سکوت کنند و یا حتی عواقب ناگوار آن را «گردن بگیرند» تا به رنگ و بوی انقلابی خود مهر تایید زده و در رقابت حذف نیروهای «ضد انقلاب» عرصه را بر رقیبان تنگ و تنگتر کنند. بدین ترتیب، کمیتههایی که از دل جامعه بیرون زده بودند هرچه خواستند کردند و سیاسیون همه عواقب آن را «گردن گرفتند».
همین روند، حتی در تداوم جنگ هشتساله نیز به چشم میخورد. جایی که نخست وزیر کشور رسما، و اگر نه علنا، دستکم در جریان جلسات دولت و ستادهای سران حکومتی با ادامه جنگ مخالف بود. فرمانده کل قوا (که پس از بنیصدر به هاشمی واگذار شده بود) نیز خیلی زود به جرگه مخالفان خاموش ادامه جنگ تبدیل شد. ارتش کشور هیچ میلی به ادامه جنگ نداشت و این نارضایتی در میان اکثر مدیران و سیاستمداران ارشد کشور به چشم میخورد، اما هیچ کدام حاضر نبودند «اشتباه مرگبار» حزبی چون «نهضت آزادی» را در اعلام مخالفت علنی با تداوم جنگ تکرار کنند. موج خروشان تودههایی که شهادت را همچون درهای رسیدن به بهشت میدیدند هر صدای مخالفی را در هم میکوبید. حتی سالها بعد هم بسیجیان آن زمان (که بر خلاف همتایان امروزین خود به واقع از دل جامعه و غالبا از اقشار فرودست بیرون آمده بودند) با افسوس تکرار میکردند که «جنگ ما را لایق خود کرده بود / جبهه ما را عاشق خود کرده بود» و میگریستند که «در باغ شهادت را نبندید / به ما بیچارگان زان سو نخندید».
مساله ساده بود. هیچ کس حاضر نبود لختی پادشاه را فریاد بزند و به انبوه مسخشدگان در فرهنگ «عاشورایی» که رویای عبور از کربلا برای رسیدن به قدس را در سر میپروراند بگوید که همه چیز فقط یک رویا بود. رویایی که به ویرانی وطن منجر شد و باید هرچه زودتر به فراموشی سپرده شود. در نهایت، تنها زمانی که خطر مرگ رهبر کاریزماتیک انقلاب بالا گرفت، عقلای قوم به این فکر افتادند که بجز او هیچ کس دیگر نمیتواند افسار این اسب سرکش «جنگ طلب» را بکشد. پس راضیاش کردند که «جام زهر» را بنوشد و از اعتبار کاریزماتیک خودش برای مهار احساسات نیروهای جنگ هزینه کند. جالب اینکه سالها پس از توقف آن جنگ، هنوز هم گروهی از بسیجیان دیروز ذرهبین به دست گرفتهاند و به دنبال «مقصران»ی میگردند که «امام را مجبور به نوشیدن جام زهر کردند»!
آخرین ادعا و مثال این یادداشت قطعا مناقشهبرانگیزترین مثال آن خواهد بود. شاید باز کردن بیشتر آن بحث مجزایی میطلبد اما به ناچار در همین حد به آن اشاره میکنم که حتی بسیاری از قتلهای سال ۶۷ هم از روند مشابهی تبعیت میکردند. امروزه و به مدد گواهی چهرهای همچون آیتالله منتظری میدانیم که نه تنها خود ایشان (به عنوان جانشین رهبری) بلکه حتی رییس جمهور وقت (آقای خامنهای) هم از آن قتلها بیاطلاع بودند. میرحسین موسوی نیز به صورت جداگانه تایید کرد که خودش و رییس جمهور و رییس مجلس (آقای هاشمی) از موضوع قتلها بیاطلاع بودهاند. حتی کم نیستند آنانی که اعتقاد دارند دستخط و امضای رهبر انقلاب مبنی بر قتلعام زندانیان سیاسی متعلق به خودش نبوده و احتمالا توسط پسرش جعل شده است. در هر صورت یک چیز مسجل است: جامعه ایرانی در زمان وقوع آن قتلها هیچ گونه حساسیتی از خود بروز نداد. البته اخبار اعدامها به این صورت منتشر نشد اما در جو احساسی پس از جنگ و در سایه نفرتی که شهروندان به دلیل خیانتهای سازمان مجاهدین خلق احساس میکردند، اگر فرمان قتلعام به رای عمومی گذاشته میشد ابدا بعید نبود که اتفاقا جامعه با آغوش باز از آن استقبال کند. (فراموش نکردهایم که از فردای روز انقلاب و در حالی که هنوز هیچ یک از جریانات دخیل در انقلاب نتوانسته بود زمام حکومت را در دست بگیرد، توده مردم به صورتی کاملا خودجوش چه جنایتهایی را رقم زدند و نشان دادند در شرایط آشفته امکان دارد از تمامی گروههای سیاسی خود نیز در قتل و کشتار بیرحمتر شوند)
ولی سالها که گذشت، وقتی جو احساسی جامعه فرو خوابید و آن زمان که گذشته خشن یک انقلاب به بوته نقد جامعه جدید گذاشته شد، به ناگاه تمامی شهروندان از زیر بار مسوولیتها و نقش خود در پیشینه ۳۰ ساله حکومت شانه خالی کردند. دوران «کی بود؟ کی بود؟» شروع شد و همه کاسه کوزهها بر سر سیاسیون شکسته شد. جامعه امروز آنچنان نسبت به جنایتهای اوایل انقلاب اعلام انزجار میکند، آنچنان از فضای خفقانآور دهه شصت یاد میکند، آنچنان از تداوم جنگ مینالد و آنچنان از اعدامهای سیاسی اعلام شگفتی و برائت میکند که گویی تمامی این سالها تعداد انگشت شماری سیاستمدار مشغول رقم زدن تمامی وقایع بودهاند و هیچ یک از شهروندان جامعه در هیچ اتفاقی نقشی نداشتهاند! اما کار به همینجا ختم نمیشود.
مشکل زمانی جدیتر میشود، که تحلیلگران نیز در نقد و بازخوانی تاریخ انقلاب و عملکرد سیاسیون، صرفا آنان را مسوول تمامی اتفاقات میدانند و به رضایت عمومی و همراهی توده مردم اشارهای نمیکنند. البته چنین قضاوتهای یک جانبهای با سکوت تاییدآمیز سران حکومتی مهر تایید دریافت میکند چرا که بر خلاف جریان اجتماعی که نمیخواهد پیشینه خود را «گردن بگیرد»، چهرههای سیاسی همچنان به آن سنت پیشین وفادار هستند که «هرکسی همه چیز را گردن بگیرد میتواند دیگر رقیبان را از قطار انقلاب بیرون بیندازد»! بدین ترتیب، کار به مضحکهای میرسد که حتی نیروهای اشغال کننده سفارت آمریکا توسط جریان تازه از راه رسیدهای که تلاش میکند با تکرار کاریکاتور مانند اشغال سفارت انگلیس هویت خود را در راستای همان ماجرای اشغال سفارت تعریف کند حذف میشود و برای تکمیل مضحکه برچسب «جاسوس آمریکا» هم دریافت میکند!
به بیان دیگر میتوان گفت جامعهای که نمیخواهد گذشته خود را «گردن بگیرد» به همزیستی کاملا مسالمتآمیزی با حاکمانی رسیده که حاضر هستند برای بقای خود تمامی اتفاقات گذشته را «گردن بگیرند». بدین ترتیب جامعه میتواند علیرغم تمامی بیمسوولیتیهایاش همچنان وجدان خود را آسوده و منزه حفظ کند و سران حکومتی نیز در قبال اندک برچسبهای تیرهای که دریافت میکنند از مزیت بقا در عرصه قدرت سود میبرند. مساله این است که تکلیف تحلیلگر و منتقد در این بین چه خواهد شد؟ آیا منتقد نیز برای سادهسازی کار خود و فرار از پذیرش پیچیدگیهای دشوار روابط در جامعه ایرانی، بازی موش و گربه حکومت و توده مردم را به رسمیت میشناسد تا بتواند با خلاصه کردن ریشه تمامی مشکلات در ناکارآمدی و یا «سوءنیت» حاکمان وظیفه خود را تمام شده قلمداد کند؟ یا تلاش میکند از سادهسازی سادهلوحانه «حاکمان دروغگو و ستمگری که یک ملت آزاده را برای چهار دهه فریب داده و به بند کشیدهاند» فاصله بگیرد و دیالکتیک غیرقابل انکار جامعه و حاکمیتاش را به رسمیت بشناسد؟
پینوشت:
تصویر متعلق به پیکر سوزانده شده زنی است که گویا اتهاماش تنفروشی بوده. نیروهای مردمی انقلاب به صورت خودجوش او را مجازات کردهاند.
عالی بود
پاسخحذففکر میکنم سن شما باید بین پنجاه تا شصت باشد. چرا اینرا میگویم؟ برای اینکه در این فاصله سنی یک تکامل در قوه ذهنی برای تحلیل موضوعات در حد دانش شخص شکل میگیرد که در مطلب شما این تکامل شکل گرفته را میتوان مشاهده کرد. آدمی که مطالعات و تحصیلات آکادمیک هم به احتمال بسیار قوی در زیر پوست مطلب موجودیت خود را به رخ میکشد. در همین سن یک خطای ذهنی هم فرم می یابد و آن اینکه شخص گمان می برد حرفش شنونده دارد و سعی میکند با این شونده ایجاد رابطه کند. منظورم از شنونده فرد نیست بلکه جمعیتی حداقل از افراد است. اما واقع امر چنین نیست. جامعه ایرانی سهل پذیر شده است و حوصله تعمق در وی بسیار تقلیل یافته. ساده تر بگویم هم بخش وسیعی از ما در خارج و هم عمده جامعه ایرانی در داحل دچار شعور پریشی ناشی از عدم علاقه به کندو کاوهای جامعه شناختی در حوزه جامعه شناسی عمومی شده ایم. روشنفکر ایرانی که در این حوزه ها تحقیق میکند با فقدان مستمع مواجه است و این درد اندکی نیست. شاید بگوئی پس انتقال تجربه و ایده مگر راه دیگری غیر از این دارد. من میگویم که تجربه فردی من نشان داده که اول باید راه ارتباط با شنونده را با نوشتن در حد شعور وی باز کرد و سپس که که شناخته شدی خیلیها بدون اینکه شعرت را خوانده باشند تو را شاملوی شعر خواهند دانست و از آنجا راه برای گذار به عرصه انتشار مقولات روشنفکرانه باز میشود. مردم کتابت را شاید نخوانند ولی حد اقل برای اینکه در خانه و خیابان خودی نشان دهند آنرا می خرند و قسمتهائی را حفظ میکنند و از تو مثال می آورند. و اینطور است که اندیشه میان مردمان میرود. اگر مستمع از متن جامعه میخواهی راهی در میان ما ایرانیان جز این نیست. منهم زمانی طولانی طول کشید تا این را بدانم. زمانی که دیگر توان گفتن و نوشتن دیگر از من ساقط شده است.
پاسخحذفرفیق جان
حذفممنون از نظرات شما. اما راستاش را بخواهید من متولد دهه شصت هستم. هنوز خیلی امیدوارم که گذشت زمان و انباشت تجربه بتواند به من راهکارهای تحلیل و البته ارتباط بیشتر را بیاموزد.
من هم با این گفته شما که شنونده برای مطالب روشنفکرانه در جامعه ایرانی کم وجود دارد موافقم و احساس می کنم نوعی نا امیدی از روشنفکران و سیاسیون در بین جامعه ما وجود دارد.
حذفاز سوی دیگر راهی به جز ارائه هر چه بیشتر این مطالب نمی شناسم. در حقیقت لازم است تا با نشرهر چه بیشتر عقاید، نه تنها تحمل شنونده نسبت به تفکرات مختلف را بالا برد بلکه با گذشت زمان و هرچه کمتر شدن التهابات جامعه نسبت به دوران هیجانی پس از انقلاب، عموم جامعه را نسبت به اعمال اشتباهی که در طول تاریخ خود انجام داده اند آگاه ساخت.
مطالب وبلاگ رو خوندم واقعا جالب بود. خیلی جالب.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفروی ِاثر ِاشغال ِسفارت ِایالات ِمتحده روی ِکنارهگیری ِدولت ِموقت خیلی تاکید کردهاید، اما خود ِبازرگان منکر ِاین بود که به خاطر ِاشغال ِسفارت کنارهگیری کرده. او دو هفته پیش از اشغال ِسفارت کنارهگیری کرده. حتا منکر این هم بود که به خاطر ِدیدار ِاو و چمران و یزدی با مقاکات ِامریکایی مجبور به استعفا شده باشه.
برای ِهمهی اینها رجوع کنید به جلد ِ22 مجموعه آثار ِمهدی بازرگان؛ بنیاد ِفرهنگی ِمهندس بازرگان
موفق باشین و شاد
بازرگان پیش از اشغال سفارت هم دو بار استعفا داده بود و همانگونه که عرض شد همواره از نداشتن قدرت در برابر دخالت نیروهای سایه گلایه داشت. اشغال سفارت آخرین بهانهای بود که سرانجام سومین استعفای او پذیرفته شد.
حذفالبته طبیعی است که خط امامیها و اصلاح طلبها این روزها میخواهند همه چیز را از گردن خود باز کنند و تقصیرها را گردن مردم عادی بیندازند و تا آن جا پیش میروند که مثل این مقاله میگویند از رهبر تا نخست وزیر و مجلس و همه از اعدامها بی خبر بودند و مردم عادی اعدام میکردند اما فراموش نکنید هنوز خانوادههای زندانیان سیاسی و اعدامی زنده هستند و قطعاً جنایتکاران را به دست قانون خواهند سپرد همانطور که سران حزب نازی با آنکه تعداد زیادی آلمانی همراهیشان میکردند حتا در سنین پیری به محاکمه کشیده شدند. این ادعاها که کمیته از مردم عادی بوده بقدری خنده دار است که فقط به درد کسانی میخورد که احتمالا دهه پنجاه یا شصت به دنیا آمده اند و خبری از آن روزها ندارند البته نویسنده حواسش نبود بعد از این که ادعا میکند کمیتهها مردمی بودند بعد میگوید مردم خاطرات تلخ از آن روزها دارند، اگر واقعا اینها مردمی بودند که باید مردم خاطرات خوبی داشته باشند.
پاسخحذفdorood bar shoma
حذفman ham ba shoma hamnazar hastam
سلام.
پاسخحذفمسئله ما این نیست که حزب فراگیر چه میکند، مسئله ما واکنش دولت قانونی با حزب فراگیرست!
بنابراین روایت شما به دلایل مختلف خواسته و ناخواسته درصد آنست که عملکرد جانیان را تطهیر کند!
چرا؟
چون شما شاید ندانید ولی اعمال نفوذ جریانهای کاملا دولتی و شناسنامه دار
باعث ناکامی دولت «مهندس بازرگان» و نخستین ریاستجمهوری تاریخ ایران «ابوالحسن بنیصدر» شدند!
چرا؟
چون بنا به گفته خودتان اشغال سفارت توسط خمینی با تعبیر «انقلاب دوم» مورد تمجید قرار گرفت!
چرا؟
چون شواهد بسیاری گواه آنست که ادعای هماهنگی خوئینیها با خمینی واقعیت داشته است!
چرا؟
چون برای ادعای خویش مبنی بر بی اطلاعی خمینی از اشغال سفارت هیچ سند و مدرکی ارائه نکرده اید؟
چرا؟
چون نیت خوانی کرده اید که بهشتی نه تنها از حرکت بیاطلاع بود،بلکه حتی با آن مخالف هم بود!؟
چرا؟
چون اگه کمیته چی هایی که عملا اختیاردار مطلقالعنان جامعه بودند و حق داشتند
حتی بدون داشتن مجوز به داخل منازل مردم و جشنها و میهمانیها حمله کنند،
پس چگونه است که آنها را یکی از مردمیترین تشکل ها میخوانید؟
از حکایت گواهی«منتظری» چه بگویم که مثل رو کردن کارت سوخته میماند!؟
منتظری تا تیغ ستم بر تن پسر و دامادش ندید، لب ازلب نگشود!
زمانی هم که زبان باز کرد،اعوان و انصار دولت کوپنیزم زبانش را از بیخ بریدند؛کسی هم آخ نگفت؟
«منتظری» قتل طالقانی و حصر شریعتمداری و مصیبت گلزاده غفوری را دیده بود،ولی...
بنابراین ناگفته پیداست که،
گواهی منتظری و تائید موسوی و اعتقاد گروهی مبنی بر جعل دستخط و امضای خمینی توسط احمد گریان؛
جعل تاریخ نباشد،یادآور روایت روباهیست که شاهدش دمش بود!
اگر رییس جمهور و نخست وزیر و رییس مجلس دولت از کشتار و قتل عام دهه شصت بیاطلاع بوده اند،
پس تکلیف امت و ملت و تحلیل گر و منتقد چنین جامعه ای روشنست و نباید از امت و ملت و دولت مازاد توقعی داشت!
کلام آخر در رابطه با بحث خیانت مجاهدینست!
حتما مطلع هستید که شاه بیت سخن آنهایی که سر و تهشان در توبره و آخور نظام بوده و هست و خواهد بود،
اینست که آقا اولا قضاوت نکن، ثانیا مستدل و مستند حرف بزن و دادگاه نرفته حکم صادر نکن،
منتهی نوبت به خودشان که میرسد قانون خودنوشته را فراموش میکنند و دادگاه نرفته ،
پیاپی حکم صادر می کنند و دستشان برسد تیر خلاصم میزنند!
البته تقصیر ندارند چرا که حکایتشان حکایت کدوی مولویست،
وگرنه چطور ممکنست که در اوج جنگ هماغوشی مجاهدین و صدام را ببینی و همکاری آغایون را با مک فارلین و خرید اسلحه از اسرائیل را نبینی؟!
وگرنه چگونه ممکنست...
تا سلامی دیگر.
یکی از بهترین نوشته هات بود مرسی
پاسخحذف