محمد
مختاری ۱۳۷۷
اولین
مختاری که من میشناختم، محمد بود. شاعر بود. راستش اول خبر مرگاش را شنیدم و
بعد شناختماش. خبر قتلاش را. آخر کشتندش. چون مختاری بود و چون شاعری بود از
حلقه تمام آنها که زمانی انسان بودند و بعد فقط حلقههایی شدند از یک زنجیره شوم.
همان سالهایی که گلشیری میگفت: «آنقدر عزا بر سرمان ریختند که فرصت زاری نداریم».
یک چیزی
احساس کرده بود؛ زودتر از همه ما، شاید چون شاعر بوده و حساستر. هرچند که یکی
گفته بود «اصلا شاعر شناخته شدهای نبود که بخواهیم برخوردی با او بکنیم». حتما
نبوده، هیچ کدام از ما شناخته شده نیستیم. ما فقط قربانیان گمنام صف کشیده در
نوبت اعدامیم! اما مختاری ناشناخته، حداقل آنقدر شاعر بود که احساس کند:
«تشنج
پوستم را که میشنوم
سوزن
سوزن که می شود کف پا
علامت این
است که چیزی خراب میشود»*
پس یک
روز عصر از خانه بیرون رفت. قدم زنان، که خریدی بکند شاید و رفت و رفت و رفت؛ به
قول شاعر، او رفت و قطار رفت و تمام ایستگاه رفت و ما سادهدلانه در تمام این سالها
به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادیم.
محمد
مختاری ۱۳۸۹
یک دهه
بعد که نه دقیقا، اندکی بیشتر، من دومین مختاری را شناختم. باز هم محمد بود. باز
هم اول کشتندش و بعد من شناختم. همان سالها که اشکان، همان سالها که سهراب، همان
سالها که ندا و نداهای بسیار. میگفتند که نزدیک به دو سال تمام دستبند سبز از
دستش جدا نشده بود. مثل خیلیهای ما. و آن روز بهمن ماه هم دوباره به خیابان رفت،
مثل خیلیهای ما، اما پیش از رفتن، کار عجیبی کرده بود. دستبندش را بالاخره از
دست باز کرده بود و به دستگیره در انداخته بود. بر خلاف خیلی از ما. و آن شب دیگر
به خانه بر نگشت. بر خلاف همه ما.
کشتندشان،
چرا که سنتشان بود و شاعر به درستی برای همه شان سروده بود:
«کشتندت
تا یک
تن کم شود
اما تو
چگونه این همه تکثیر میشوی» (از «شمس لنگرودی»)
این بار
حتی، به مردهاش هم رحم نکردند کفتارهای جسد دزد؛ اما دیگر چه فرقی داشت، چرا که
او هم رفته بود و قطار رفته بود و تمام ایستگاه رفته بود و ...
نادر
مختاری ۱۳۹۹
و سومینشان
دیگر محمد نبود. نادر بود. سومین مختاری که باز کشتند تا ما بشناسیم. باز هم یک
دهه بعد. یک تن دیگر از گمشدگان بینام این تبعیدگاه نفرینی، که تنها با مرگ نام
و نشانی مییابیم، آن هم در سرزمینی «که مزد گورکن، از آزادی آدمی افزون باشد».
دهههای
ما اینگونه میگذرد و انگار دیگر «هیچ کس هیچ کس را به خاطر نمیآورد»* در سرزمینی
که قطارهایش رفتهاند و ایستگاههایش رفتهاند و در سرزمینی که در آن:
«درخت و
سنگ و سار و سنگسار و دار
سایه
دستی ست که میپندارد
دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد». *
پانویس:
* تمام
موارد بخشهایی هستند از شعر محمد مختاری که نسخه کامل آن را با صدای خود شاعر میتوانید
از اینجا بشنوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر