به
باور من، روشنفکر، یا باید راه حلی برای دردهای جامعهاش ارایه دهد، یا دستکم از امید
حرف بزند. آنکه نه تنها راه حلی ندارد، بلکه به گوش جامعه آیه یاس میخواند، اگر نگوییم
خیانت کرده، حکایت دوستیاش به حکایت «خاله خرسه» میماند. اگر راهحلی نداریم،
بهتر است بدبختیهای مردم را مدام جلوی چشمشان نیاوریم و زخمهاشان را بیدلیل
دستکاری نکنیم.* این مشکلی است که به باور من بخش عمدهای از آثار سینمای اجتماعی
و حتی ادبیات داستانی کشور با آن مواجه هستند.** گمان میکنم خالق بسیاری از این آثار،
تحت یک هژمونی نامیمون و با درکی نادرست از روشنفکری، هرگونه روایت یا پایانبندی شاد
یک داستان را نشان ابتذال و زرد بودن اثر میدانند. طبیعی است که با چنین تصوری، تلخی
اثر هم نشان وزین بودن و قرار گرفتناش در زمره آثار روشنفکری خواهد بود. این روال
نامیمون، نه تنها به اصل آثار هنری ما ضربه زده، بلکه تاثیرات به شدت مخرب و حتی ویرانگری
نیز در دل جامعه به جای گذاشته است.
هنر
بخش فرهنگساز و روحیهبخش اجتماع است. وقتی آثار هنری/اجتماعی یک جامعه، به گونهای
معضلات و ناهنجاریها را روایت کنند که گویی همه چیز رو به نابودی است و راه نجات و
امیدی هم وجود ندارد، قطعا شاهد جامعهای مایوس و راکد خواهیم بود. جامعهای در هر
زمینهای فقط یاد میگیرد به مانند خالقان آثار هنریاش «آیه یاس» بخواند و در ناامیدی
از هر امکان بهبودی، دست به هیچ تحرک و اقدام سازندهای نزند. تنها کار این جامعه
میشود مرثیهخوانی و روضهخوانی برای بدبختیهای خودش، که الحق هم قابل ترحم است!
البته
که تراژدی یک ژانر شناخته شده و حتی قابل احترام در وادی هنر است. اما تراژدی نه در
پایانبندی خلاصه میشود، و نه ترجمان آیه یاس است. از منظر درونمایه، تراژدی میتواند
حماسی و غرورآفرین باشد. میتواند پدیدآورنده اسطورهها یا ستایشگر خوبیها و
نوید دهنده جهانی بهتر باشد. از منظر ساختار نیز تراژدی میتواند در نخستین برخورد،
یعنی با همان طرح موضوع اولیه تکمیل شود، به اوج برسد و حتی پایان یابد. از آن پس ما
میمانیم و مخاطب. روشنفکر باقی میماند و جامعه. حالا تکلیف چیست؟ راه حل ساده و سرراست
که بعید است وجود داشته باشد. اگر هم باشد لزوما در قاموس هنر نمیگنجد که نسخهای
بپیچد. اما حداقل میتوان از «امید» سخن گفت. این دیگر نه تنها با ذات هنر در تضاد
نیست، بلکه حتی میتواند به یکی از ارکان آن بدل شود.
«ابد
و یک روز» به باور من در کل فیلم خوبی بود. من کل فیلم را دوست داشتم. اما آنچه به
نظرم قابل تقدیر بود، تصمیم نهایی کارگردان برای پایانبندی بود. تراژدی اگر نه در
همان مراحل ابتدایی فیلم، که دستکم در دقایقی مانده به انتهای فیلم تکمیل شده بود.
حالا میخواهید با مخاطب چه کنید؟ نابودش کنید؟ روح ضربه خورده و احساسات تحریک شدهاش
را له و لورده کنید؟ یا اینکه به عنوان صحنه پایانی، روزنهای از امید برای تنفس باقی
بگذارید؟ این فیلم میتوانست حدود ۳ دقیقه زودتر تمام شود. (در صحنه داخل ماشین و تماشای
خیابان از پس حرکت برفپاکن) و یک پایان به شدت تلخ، مایوس و ویرانکننده را رقم بزند.
من واقعا از کارگردان متشکرم که این کار را نکرد و یک تکمله ساده برای باز کردن یک
منفذ تنفس به فیلم اضافه کرد.
پینوشت:
*
البته این مساله یک استثنا دارد. گاهی برخی معضلات هستند که اصلا دیده نشده یا
کمتر شناخته شده هستند. طرح این مشکلات خودش میتواند گام نخست برای دیده شدن و
سپس تدبیر یک درمان باشد. مثل فیلمهایی که در مورد «تراجنس»ها یا «کودکآزاری»
ساخته شد و به نظرم گامهای مثبتی بودند. اما موضوع این یادداشت معضلاتی است از
جنس فقر اقتصادی یا فرهنگی که کسی نمیتواند ادعا کند دیده نشدهاند.
*
اتفاقا یکی از پیامدهای مستقیم و طبیعی و حتی درست این فهم نادرست خالقان آثار
هنری، از دست دادن مخاطبان است. به طرزی که میبینیم چه به روز ادبیات داستانی ما
آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر