۳/۲۱/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «عاشقانه رای دادن»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم

حرفم این است که رای دادن در ایران امروز، مثل عاشق شدن است؛ باید تحولی غیر منتظره و بدون توجیه در دل اتفاق بیافتد تا فرد (تحریمی یا بی‌خیال یا...) از جایش برخیزد و برود و رای‌ش را درون صندوق بیاندازد. و از مهمترین دلایل این امر، غیاب کار حزبی و نیز نامیدیِ هر-روز-افزون شونده‌ای است که از درون و برون نابودمان می‌کند. اما مهمتر از این حرفها، این موضوع است که رای دادن ایرانی در نهایت نباید صرفا با سنجه‌های بیرونی، مثلا فایده و ضرر، سنجیده شود (هرچند که امر سیاسی، ذاتا امری معطوف به فایده و ضرر است). آن‌که در ایران رای می‌دهد یک قدم از سنجش عُقلاییِ فایده و ضرر جلوتر است؛ برای او رای دادن همه‌ی کاری است که می‌تواند بکند تا آخرین کورسوهای امیدش به ظلمت نپیوندد. برای او، رای دادن عین زندگی است.

* * *

آنان که عاشق شده‌اند می‌دانند که عاشق شدن اینطور رخ نمی‌دهد که بشینی و کتابی بخوانی و استدلالی کنی و به استدلال طرف گوش دهی و حرف و حدیث او را با محک اندیشه‌های دیگران و خودت بسنجی و در نهایت تصمیم بگیری که عاشق شوی. نه اینطور نیست. (متاسفانه یا خوشبختانه) رای دادن هم در ایران اینطور نیست که استدلال و منطق دیگران چندان تاثیر بسزایی در تصمیم فرد داشته باشد. یادم می‌آید که سال 88 تا نزدیکی‌های خرداد تصمیمی به رای دادن نداشتم و قهر کرده بودم. اما اخبار را دنبال می‌کردم. روزی که زنجیره‌ سبز انسانی در خیابان ولیعصر قرار بود تشکیل شود، خودم رفتم آن‌جا تا از نزدیک وقایع را ببینم، قافل از این‌که همان حضور همه‌ی زندگی‌ام را تا این لحظه تغییر داد. بماند که چه بر سر من گذشت، مهمترین اتفاق اما، نوری بود که به دلم افتاد و در واقع من را از این رو به آن رو کرد. نوری که از فرط ناامیدی و درماندگی، دلم پذیرای آن شد و در نهایت خودم را دیدم که نه تنها می‌خواهم که رای بدهم بلکه می‌خواهم تا آخرش پای رای ام بایستم و ایستادم و هزینه‌اش را هم دادم.

 بله، رای دادنِ ایرانی تا حدودی مانند عاشق شدن است؛ فکر می‌کنی که دلت نمی‌لرزد و پایت سست نمی‌شود و دلایل و منطق خودت را برایش داری، اما در یک لحظه، یک شب، یک روزِ خیابان ولیعصر پایت سر می‌خورد و خودت را در جمع رای دهندگان می‌بینی. خودت را در جمع آن‌هایی می‌بینی که امید تنها سرچشمه‌ی زندگی‌شان است. آن‌هایی که بی هیچ دلیل مشخص و متقنیِ، به هیچ دل بسته اند، اما به آن ایمان دارند.

* * *

همانطور که عاشق از دلتنگی است که به طعم شیرین دلبستگی می‌رسد، در مورد رای دادن و ندادن نیز از خشم است که به امید می‌رسیم. امید با منطق ایجاد نمی‌شود (هر چند که با استدلال و منطق شاید بتوان آن را کور کرد). امید از خشم نشات می‌گیرد. برای همین است که باور دارم تشویق و ترویج دیگران به رای ندادن، نه تنها از امید آنها به زندگی بهتر و جامعه بهتر می‌کاهد، بلکه از خشم آن‌ها نسبت به فلاکت و کثافتی که آن‌ها را در بر گرفته نیز می‌کاهد. به این ترتیب است که می‌توان مردمان یک جامعه را برای همیشه در خمودگی فرو برد: جلوی خشم‌شان را بگیر! و البته، جلوی امیدشان را بگیر! و در واقع، جلوی عاشق شدنشان را بگیر!

* * *

باور دارم که عشق، پرتاب کردن خود در سیاهی مطلق است. اعتماد کردن به اعتماد ناپذیر. تکیه کردن به خلاء مطلق. باور کردنِ باورناپذیر. قربانی کردن، برای هیچ. و دقیقا از دل همین پارادوکس است که عشق سر می‌زند و عاشق را با خود می‌برد. منطق و استدلال این پارادوکس را می‌بیند و می‌فهمد و گوشزد می‌کند و از آن دوری می‌کند، اما عاشق این پارادوکس را زندگی می‌کند و آن‌را جذب می‌کند. آن‌که رای می‌دهد در شرایط امروز ایران، در این خفقان سیاسی، در این فضای مرده، در این دوران سیاهِ ظلم و ستم و فقر و نداری و فرار و زندان، خود را در همان هیچ، در همان خلاء پرتاب می‌کند. و برای این امر، او نیاز دارد که بی‌خیالی و عدم تعصب نسبت به آینده خود و میهنش را به یک نوع ناامیدی فعال تبدیل کند، و پس از آن از دل این ناامیدی خشمگین شود، و در نهایت در یک لحظه‌ی نامنتظره خشم و ناامیدی را به امید تبدیل کند. آن لحظه‌ی عاشق شدن، آن لحظه که تصمیم می‌گیریم به رای دادن، هیچ توصیفی ندارد جز این‌که سبب رویش ناباورانه‌ی امید در انسان می‌شود. از همین رو، آنان که مروج رای ندادن هستند، حرکت معکوس این را روند را انجام می‌دهند با این تفاوت که توجه نمی‌کنند که خشم نه یک حالت و وضعیت پایدار که یک موقعیت ناپایدار است و از دل آن می‌تواند هر چیزی بیرون بیاید (شاید از همین روست که اکثر رای ندهندگان بر این باورند که رای ندادن موجب سرنگونی رژیم می‌شود). نیز این حرکت معکوس در نهایت فرد را به همان سکوت غیرفعال و عبوسیِ فرو می‌برد که دیگر احتمال خشمگین و برآشفته شدن و در نهایت امیدوار شدن به تغییر را از دست می‌دهد.

* * *

این نوشته، از پارادایم مسلط بر گفتمان انتخابات و رای دادن فرسنگ‌ها فاصله دارد و به راحتی و با آن زبان و منطق می‌توان نقدش کرد، مسخره اش کرد، و خوردش کرد. اما پیش از هر نقد و تمسخری، دوست دارم اشاره کنم به وضعیت آن‌هایی که هیچ دلیل و برهانی برای رای دادن خود ندارند جز این‌که نگران زندگی خود هستند و به این ایمان رسیده اند که امیدشان در برگه‌ی رای شان است و اگر آن روز در خانه بنشینند و دست روی دست بگذارند، یا رای دهندگان را نکوهش کنند یا به باد تمسخر بگیرند، امیدشان را مفت به باد داده اند. درست مثل عاشقی که به جای مقاومت کردن دربرابر مغناطیس عشق، پای خود را شل کرده و خود را در آن سیاهی پرتاب می‌کنند. به این امید که نوری در انتهای آن خلاء باشد. رای دادن در ایران عشق می‌خواهد، عشق به خود، به زندگی، به وطن، به امید، و به فردا.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر