نویسنده: فریمن دایسون
تصویر: دیدار اینشتین با دیوید بن گوریون، اولین نخست وزیر
اسرائیل در خانهاش در پرینستون آمریکا
اشاره مترجم: «فریمن دایسون» (+) فیزیکدان برجسته ۹۱ساله در سایت «نیویورک ریویو»(+) مروری کرده است بر کتاب جدید «اینشتین: فضا و زمانهاش»
نوشته «استیون گیمبل». در زمانه پساصنعتی که مناسبات پرآشوب پول و سرمایه، مردم و تکنوکراتهای جامعه را در خودش غرق کرده و عرصه
سیاست و امر جمعی به کارشناسان مربوطه واگذار شده است، شاید معرفی اینشتین به عنوان نابغهای علمی و در عین
حال مداخلهگر در جامعه مدنی و سیاست بینالملل جالب و در عین حال غریب باشد. در جامعهای با نخبگان منفعل یا مرتجع که پیوند
ایمان و تکنیک و ترس در آن هر روز عرصه
عمومی را بیشتر در خدمت فلاکت وضع موجود و پایان تاریخ قرار میدهد، شاید آگاهی از
کنشهای مدنی و سیاسی نابغهای چون اینشتین که عمدتا فقط وجه علمی کارش دیده میشود
خالی از عبرت نباشد. اینشتین در مقام یک یهودی که به دنبال صلح بین اسرائیل و فلسطین
و دنیایی عاری از سلاحهای هستهای است و در عین حال اینشتین به عنوان نبوغی خارقالعاده
که فیزیک نوینی را بنیان میگذارد که فلسفهای نو از ماده و هستی را ارایه میکند.
ترجمه خلاصهای از این مقاله ارایه میشود با ذکر این نکته که از منظر ترویج علم،
ایجاز و وضوح درخشان نثر دایسون در بخش دوم مقاله در به تصویر کشیدن وضعیت علم
فیزیک امروزی، میتواند برای مخاطب عام جالب توجه و آموزنده باشد.
* * *
اینشتین یهودی
«جان رید» به عنوان شاهدی عینی در کتاب «ده روزی که دنیا را
تکان داد» در توصیفش از انقلاب بلشویکی سال ۱۹۱۷پتروگراد، «لئو تروتسکی» را «بزرگترین
یهودی از زمان مسیح» مینامد. در صد سال گذشته این اینشتین بوده که جای تروتسکی را
اشغال کرده است. مزیت این کتاب در این است که بر اهمیت دراز مدت اینشتین به عنوان
یک سیاستمدار و یک فیلسوف تاکید میکند. دانشمندان اندکی وجود دارند که شیوه
اندیشیدن ما را برای همیشه تغییر داده باشند. گالیله ،نیوتن، داروین و حالا
اینشتین از این جملهاند. لازم است هر بار کتابهای جدیدی در مورد این افراد نوشته
شود چون در گذر قرنها ایدههای ماندگارشان بر مسایل تازه نوری دوباره میافکند.
فصلهای آخر کتاب، مشارکت پیگیرانه اینشتین در جنبش صهیونیستی
را توصیف میکند که در آن وی سکونت یهودیها در فلسطین را تشویق میکند و برای هر
دو طرف مفید میداند زیرا به یهودیها جایی برای زندگی و کسب و کار میدهد و به
عربها شانسی برای سهیم شدن در پیشرفت و موفقیت اعطا میکند. در سال ۱۹۲۹ که دولت
استعماری بریتانیا مخالفت خشونتبار بعضی از اعراب فلسطینی با سکونت یهودیها را
سرکوب کرد و همزیستی صلحآمیز یهودیها و عربها را به زور تحمیل کرد، اینشتین
دریافت که این اجبار نمیتواند دوام بیاورد. او در مقاله «یهود و عرب» می نویسد:
«اولین و
مهمترین ضرورت، رسیدن به توافق با مردم عرب است. شاید اصطکاک و تنش اجتنابناپذیر
باشد اما با همکاری سازمان یافته نباید گذاشت اختلافات روی هم تلنبار شوند و به
نقطه خطرناک برسند. نداشتن تماس در زندگی روزمره موجب ایجاد جو ترس و بیاعتمادی
متقابل میشود که همانطور که دیدیم مستعد انفجار و غلیان احساسات است. ما یهودیها
باید قبل از هر چیزی نشان دهیم که تاریخ درد و رنجمان به ما فهم و دید روانشناختی
کافی برای مواجه شدن با مسائل سازمانیابی و روانشناسانه را داده است. به قدری که
تفاوتهای سازشناپذیر نتواند خللی در مسیر صلح بین اعراب و یهودیها بوجود آورد.
پس بیائید قبل از هر چیز در برابر هر نوعی از شوونیسم موضع بگیریم و این تصور که سرنیزههای انگلیسی میتواند جایگزین عقل و
فهم مشترک شود را از بین ببریم».
اینشتین با «حییم وایزمن»(+) رهبر سازمان
جهانی صهیونیسم به منظور جمعآوری پول برای مهاجرین یهودی و تاسیس دانشگاه عبری
اورشلیم همکاری کرد اما در عین حال با مقاصد آیزمن برای آینده به طور جدی مخالف
بود. در روزهای اول پیش از موجودیت اسرائیل او با ایده تشکیل دولت یهود مخالف بود.
وایزمن از ابتدا قصد داشت دولت یهود را در فلسطین تاسیس کند و آن قدر زنده ماند تا
به عنوان اولین رئیس جمهور اسرائیل ببیند رویایش به تحقق پیوسته است. بعد از تاسیس
دولت اسرائیل اینشتین کاملا از آن حمایت کرد اما گفت که حضور صلحآمیز و دایمی
یهودیها در فلسطین تنها به شرطی ممکن میشود که آنها شانه به شانه عربها تحت
شرایط برابر اجتماعی و سیاسی کار کنند.
اینشتین با آنکه هرگز از صمیم قلب خودش را متعلق به جامعه
یهودی ندانست، نسبت به اعمال آن جامعه احساس مسئولیت عمیقی میکرد. او همه تلاشش
را کرد تا یهودیها به فرهنگ ناسیونالیستی دیگری که همچون فرهنگ نظامیگری آلمان
قدرت نظامی را ستایش میکند، تبدیل نشوند. فرهنگی که او از کودکی از آن متنفر بود
و زمانی که در نوجوانی شهروند آلمانی بودناش
را انکار کرد، دست رد به سینه آن فرهنگ زد. او در عین حمایت از اسرائیل به انتقاد
شدید از آن ادامه داد. در انتهای زندگیاش زمانی که شهروند آمریکا شده بود به همان
اندازه در برابر اعمال جامعه آمریکا نیز (که هرگز خود را از ته قلب متعلق به آن نمیدانست) احساس
مسئولیت میکرد. او تشریفات شهروندی را انجام داده بود اما همچون روحی بیگانه در
آمریکا باقی ماند.
اینشتین بعد از پیروزی آمریکا در جنگ علیه آلمان و ژاپن مشاهده
کرد آمریکاییها به همان غرور نظامیگرانهای لغزیدند که مردم آلمان بعد از پیروزی
بر فرانسه در سال ۱۸۷۱ به آن دچار شده بودند. او در سال ۱۹۱۴ در برلین شور و شوق
احمقانهای را در آلمان تجربه کرده بود که
دوستان و همکاران دانشمندش هم در آن سهیم بودند و از شروع جنگ جهانی اول
استقبال کردند. او میدید که همین حماقت در آمریکا هم که شهروندان میهنپرستاش
گمان میکنند داشتن سلاحهای اتمی به آنها قدرت حکومت بر دنیا را میدهد در حال
ریشه دواندن است. همانطور که علیه نظامیگری اسرائیل صحبت میکرد، علیه نظامیگری
آمریکا هم موضع میگرفت. اینشتین به وضوح با این توهم که پیشتازی در توسعه سلاحهای
هستهای میتواند برای همیشه امنیت ملی آمریکا را تامین کند مخالفت کرد.
اینشتین در واکنش به اعلام ساخت بمب هیدروژنی از سوی رییس
جمهور آمریکا «ترومن» در سال ۱۹۵۰ مینویسد: «رقابت تسلیحاتی بین
آمریکا و اتحاد شوروی که از ابتدا به عنوان اقدامی بازدارنده شروع شد، عناصر
هیستریکی در خود دارد. در هر دو سو سلاحهای کشتار جمعی پشت دیوارهای سری، با شور
و شوقی بیپایان در حال کامل شدن است و حالا به افکار عمومی توصیه میشود که ساخت
بمب هیدروژنی هدف تازهای است که احتمالا انجام میشود. حالا رئیس جمهور خیلی جدی
و بی تعارف اعلام میکند که رفتن به سوی
این هدف شتاب گرفته است. اگر این تلاشها موفق شوند و به مقصود خود برسند، مسمومیت
رادیواکتیو جو و بنابراین نابودی کل زندگی ما بر روی زمین از نظر تکنیکی ممکن
خواهد شد. سویه شگرف این توسعه در ویژگی بیوقفه و محتوم آن است. هر گامی در این
فرایند نتیجه اجتنابناپذیر گام قبلی است و در انتها نگرانیها رنگ واقعیت میگیرد
و به نابودی کلی میانجامد.»
این حرفها تاثیر دراز مدتی داشتند. در شصت سال اخیر بسیاری از
رهبران جهان عبارات مشابهی بیان کردند و مهمتر از همه حاکمان ابرقدرتها محتاطانه
رفتار کردهاند تا نشان دهند پیروزی در یک جنگ عظیم را هدف معناداری نمیدانند. جنگها
ادامه مییابند اما در مقیاسی منطقهای و در زمانی طولانی که از یک هولوکاست هستهای
احتمالی که میتواند نیمی از جهان را ظرف چند ساعت نابود کند به کلی متفاوت است.
پیش از این که هر گونه توافقی برای نابودی سلاحهای کشتار جمعی
موثر باشد اولین گام ضروری آموزش افکار عمومی است. رهبران سیاسی و افکار عمومی
باید بفهمند که سلاحهای هستهای نه تنها به طرز تحملناپذیری خطرناکاند، بلکه از
نظر نظامی بیفایده هم هستند. اینشتین هرچه میتوانست در سالهای پایانی عمرش برای
آموزش افکار عمومی انجام داد. در ماه آخر عمرش برای انتشار اعلامیهای عمومی به «برتراند
راسل» فیلسوف مشهور پیوست اما آنقدر زنده نماند که انتشارش را ببیند. در اعلامیه
از جمله آمده است: «... ما
اصرار داریم دولتهای جهان در معرض افکار عمومی اذعان کنند که اهدافشان با یک جنگ
جهانی تامین نمیشود و در نتیجه ما به آنها تاکید میکنیم که ابزارهای صلحآمیزی
برای حل و فصل موضوعات مورد مناقشه شان بیابند».
بعد از انتشار مانیفست راسل/اینشتین سازمانی به نام «جنبش
پوگواش» (نام شهری در شرق کانادا) بوجود
آمد که دانشمندان را از شرق و غرب جهان گرد هم آورد تا درباره مسائل جنگ و سلاحها
بحث کنند. از آن زمان تا کنون اجلاسی به همین نام در کشورهای مختلف برگزار شده است
تا دانشمندان همه کشورها بتوانند به زبانی مشترک برسند به طوری که حتی وقتی از
مسائل سیاسی و انسانی صحبت میشود که ربط چندانی به علم ندارد بتوانند همدیگر را بفهمند.
در ابتدا خود برتراند راسل این اجلاس را اداره میکرد و بعد از
بازنشستگی او، «جوزف روتبلات» (+) فیزیکدان
هستهای لهستانی مسئول این کار شد. روتبلات تنها دانشمندی بود که در سال ۱۹۴۴ وقتی فهمید
آلمان پروژه سلاح هستهای ندارد، آزمایشگاه «لوس آلاموس» آمریکا برای ساخت بمب اتم
را ترک کرد. در زمانی که مسیرهای دیپلماتیک رسمی بین دولتهای آمریکا و اتحاد
شوروی به دلیل اختلافات ایدئولوژیک بسته شده بود، این دونفر مسیرهای پنهانی با
ارزشی برای تبادل نظر بین این دو دولت بودند.
موثرترین شخصیتهای آمریکا و شوروی در این اجلاس به ترتیب «لئو
زیلارد» و «ولادیمیر پاولیچنکو» بودند. زیلارد از دوستان قدیمی اینشتین بود و در
سال ۱۹۳۹ در نامهای که به امضای اینشتین نیز رسیده بود به رییس جمهور آمریکا «روزولت»
هشدار داد که سلاح اتمی یک امکان برای هیتلر است و باید سنگ معدن اورانیوم کنگو از
دسترس او دور نگه داشته شود. همچنین زیلارد به تنهایی در سال ۱۹۴۵ درخواستی به «ترومن»
ارایه کرد تا قبل از انداختن بمبهای اتمی روی شهرهای ژاپن به این کشور هشدار و
فرصتی برای تسلیم شدن بدهد. پاولیچنکو اما مامور ک.گ.ب بود که همراه سایر
دانشمندان به این کنفرانس فرستاده شده بود برای اطمینان از اینکه آنها از خطوط
قرمز شوروی منحرف نمیشوند. وی فردی به غایت باهوش و آگاه از پرسشهای فنی و سیاسی
بود.
حالا پنجاه سال بعد، اجلاس پوگواش پیامهایی بین اسرائیل و
دولتهای عرب در خاورمیانه رد و بدل میکند و نیز بین هند و پاکستان در آسیا. امید
اینشتین هنوز زنده است این امید که شیوه تفکر ما میتواند روزی تعییر کند و مسیر
جنگ و اسلحه به پایان برسد.
اینشتین فیلسوف
فلسفه اینشتین مستقیما از علماش بیرون آمده است. در طول
سالهای بین ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۵ او تصویر تازهای از عالم فیزیکی خلق کرد شامل اتمها،
فوتونها (بستههای انرژی نور light-quanta)،
فضا و زمان، الکترومغناطیس و گرانش، همراه با همه حرکتها و کنش و واکنشهایی که
قوانین دقیق ریاضی بر آنها حاکم است. نظریههای او با مشاهده و تجربه آزمایش شد و
صحت و درستیشان تائید شد. او فلسفهاش را بر مبنای این موفقیت خیره کننده بنا
کرد.
فلسفه برای اینشتین تصویری کلی از طبیعت است که جزئیات علمی میتواند
به خوبی درون آن جفت و جور شود. فلسفه او طبیعت را به مثابه لایهای منفرد از
اشیاء (ابژههای) قابل مشاهده توصیف میکند که روابط علت و معلولی صریحی بر آنها
حاکم است. به این معنی که اگر وضعیت چیزها در زمان حال به دقت معلوم باشد قوانین
طبیعت این امکان را میدهد که وضعیت آنها در زمان آینده نیز به دقت پیشبینی شود.
عدم قطعیت معرفت ما به آینده، فقط از عدم قطعیت معرفت ما نسبت به گذشته و حال ناشی
میشود. من این نگاه به طبیعت را فلسفه کلاسیک مینامم زیرا در این دیدگاه همه چیز
از قوانین فیزیک کلاسیک پیروی میکند.
ده سال پس از آنکه اینشتین نظریههای خودش را تکمیل کرد، «وارنر
هایزنبرگ» و «اروین شرودینگر» مکانیک کوانتوم را ابداع کردند که رفتار اتمها و
فوتونها را به طور رادیکالی کاملا متفاوت توصیف میکرد. آزمایشها تائید کرد که
مکانیک کوانتوم تصویر درستی از فرایندهای اتمیای ارایه میکند که نظریههای اینشتین
نمیتوانست آنها را توضیح دهد. «نیلز بور» فلسفهای برای توضیح مکانیک کوانتوم ارایه
داد که عموما به تفسیر کپنهاگی مشهور است. من ترجیح میدهم آن را فلسفه دوگانه
بنامم زیرا جهان را شامل دولایه میداند. لایه اول همان جهان کلاسیک اینشتین است
همراه با ابژهها(چیزها)یی که مستقیما قابل مشاهدهاند اما قابل پیشبینی نیستند
زیرا محرکشان رخدادهایی در لایه دوم است که ما نمیتوانیم آن رخدادها را ببینیم. لایه دوم همان جهان
کوانتومی است با وضعیتهایی که مستقیما قابل مشاهده نیستند اما از قوانین سادهای
پیروی میکنند. برای مثال بنابر قوانین لایه دوم هر ذرهای در امتداد هر مسیر
ممکنی حرکت میکند که احتمال آن به سادهترین بیان به خود آن مسیر بستگی دارد
(توضیح مترجم: براساس فیزیک
نیوتن، هر ذره مسیر مشخصی را از نقطه الف به نقطه ب طی میکند اما نظریه کوانتوم
میگوید که ذره زمانی که بین نقاط آغاز و پایان حرکت میکند، مکان قطعی ندارد+).
این دولایه بوسیله قوانین احتمالات به هم مرتبطاند به گونهای
که وضعیت کوانتومی یک شیء فقط به ما
احتمالهای مربوط به چیزهای مختلفی که آن شیء انجام خواهد داد را میگوید. فلسفه
دوگانه به ما اجازه میدهد که دانش خود از طبیعت را به فاکتها (واقعیتها) و
احتمالات، تقسیمبندی کنیم. مشاهده ما از لایه اول به ما واقعیتهایی درباره آنچه
در گذشته رخ داده است را نشان میدهد، اما از آنچه ممکن است در آینده رخ دهد فقط
احتمالاتی ارایه میکند. آینده غیرقطعی است زیرا فرایندها در لایه دوم غیرقابل مشاهدهاند. قدرت و زیبایی مکانیک
کوانتوم از این واقعیت ناشی میشود که قوانین فیزیکی در لایه دوم دقیقا خطی هستند.
همه نقاط در نظریه خطی برابرند و یک فضای خطی پیرامون هر کدام
از نقاطش تقارن کاملی دارد. در نتیجه خطی بودن قوانین، فرایندهای لایه دوم انبوهی
از تقارنهای حیرتآور دارند که فقط به طور جزئی در لایه اول نمایاناند. برای
مثال در لایه اول، تقارنهای بین فضا و زمان تنها به صورت جزئی نمایاناند. در
زندگی روزانه، ما اینچ را با ثانیه یا مایل را با روز قاطی نمیکنیم. در لایه دوم
در نتیجه معادله ظریف و زیبای «پل دیراک» که رفتار کوانتومی الکترون را توصیف میکند
تداخل فضا و زمان در حرکات الکترون کاملا نمایان خواهد بود. اما ما در لایه دوم
زندگی نمیکنیم و این تداخل از چشم ما پنهان است.
فلسفه دوگانه یک چارچوب طبیعی برای علوم جدید یعنی فیزیک ذرات
و کیهانشناسی نسبیتگرا فراهم میکند که بعد از مرگ اینشتین و بور در قرن بیستم
ظهور کردند. بر علوم جدید تقارنهای ریاضیاتیای حاکم است که در لایه دوم دقیق و
کاملاند و در لایه اول تقریبی و ناقص. از نظر من فلسفه دوگانه، وضعیت فعلی دانش
ما را بازنمایی میکند. این فلسفه میگوید که جهان کلاسیک و جهان کوانتومی هر دو
واقعیاند اما شیوهای که آن دو با هم جفت و جور و سازگار میشوند هنوز کاملا
فهمیده نشده است. فلسفه دوگانه آن قدر انعطاف پذیری دارد که کشفهای غیرمنتظره و
انقلابهای مفهومی را بپذیرد.
حالا هشتاد سال پس از آنکه فلسفه دوگانه بوسیله بور ابداع شد
از سوی نسل جوان فیزیکدانها به عنوان فلسفهای منسوخ در نظر گرفته میشود. نسل
جدید اغلب دوگانگی را رد میکند و آنچه را که من فلسفه صرفا کوانتومی(کوانتوم
محور) مینامم را میپذیرد. فلسفه صرفا کوانتومی میگوید که جهان کلاسیک صرفا یک
توهم است و فقط جهان کوانتومی وجود دارد. جهان کلاسیک مفهومی است که اتفاق میافتد
زیرا اثرات مکانیک کوانتومی به سرعت
بوسیله پدیدهای مشهور به ناپیوستگی (decoherence) محو میشوند.
ناپیوستگی، جهان کوانتومی را با نابود کردن سریع امواجی که از اثرات کوانتومی ناشی
میشوند پنهان میکند. مطابق با فلسفه صرفا کوانتومی، هارمونی و نظم حیرتآور
دنیای کلاسیک اینشتین، فقط یک تقریب است که زمانی صحیح و معتبر است که امواج
کوانتومی آن قدر کوچک باشند که بتوان از آنها صرفنظر کرد.
برای خلاصه کردن وضعیت فعلی سه روش وجود دارد که به طور فلسفی
مشاهدات خود از عالم فیزیکی را بفهمیم. فلسفه کلاسیک اینشتین، همه چیز را در یک
لایه منفردی که از قوانین کلاسیک تبعیت میکند قرار میدهد و فرایندهای کوانتومی
را غیرقابل توضیح باقی میگذارد. فلسفه صرفا کوانتومی، همه چیز را در لایه منفردی
که از قوانین کوانتومی پیروی میکند قرار میدهد و قطعیت و منحصر به فرد بودن شگفتآور
توهم کلاسیک را غیرقابل توضیح باقی مینهد. فلسفه دوگانه، واقعیت را به طور بیطرفانهای
به هر دو نگاه کلاسیک اینشتین و نگاه کوانتومی بور اطلاق میکند و پرسشهای مربوط
به جزئیات ارتباط و پیوند این دو نگاه را بیپاسخ میگذارد. هر
سه فلسفه قابل دفاعاند و هر سه ناقص. من فلسفه دوگانه را ترجیح میدهم زیرا وزن
یکسانی به دیدگاههای اینشتین و بور میدهم. من باور ندارم که هارمونیهای کیهانیای
که بوسیله اینشتین کشف شد یک توهم تصادفی باشد.
اینشتین در زندگی واقعی فقط یک سیاستمدار و فیلسوف بزرگ نبود.
او یک مشاهدهگر بزرگ کمدی انسانی با حس فوقالعادهای از طنز نیز بود. این جنبه
از شخصیت اینشتین دلیل مهم محبوبیت عظیماش بود. او در سال ۱۹۳۴ به مدرسه شبانهروزی
من در انگلیس آمد. چند سال قبل از اینکه من وارد آنجا شوم. او به عنوان میهمان
فیزیکدانی به نام «فردریک لیندمن» که دوست و مشاور «وینستون چرچیل» هم بود به
انگلیس آمده بود.
لیندمن او را برای ملاقات با یکی از پسرانی که یک دوست
خانوادگی بود به آنجا برده بود. آن پسر در دومین اتاق یک ساختمان قدیمی زندگی میکرد
جایی که دیوارها با یادبودهای سنگی پسرانی
تزیین شده بود که در قرون گذشته در آنجا ساکن بودند. اینشتین و لیندمن اشتباها
وارد اولین اتاق مجاور شدند که تبدیل به حمام شده بود. در این اتاق یادبودهای سنگی
بر روی دیوارها حفظ شده بود اما در زیر آنها رختاویزهایی بود که پسرها لباسهای
فوتبال بدبوی خود را به آنها آویزان کرده بودند. اینشتین برای مدتی در سکوت این
صحنه را زیر نظر گرفت و سپس گفت: «حالا فهمیدم؛ پس ارواح مردگان توی شلوار زندگاناند»!
* دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران (+)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر