«تصور غالب آن است که روحانیون در جریان انقلاب ایران در سال
۵۷ از این نهادها (مجموعه مساجد) برای بسیج مردم در مبارزه علیه رژیم شاه استفاده
کردند. ولی شواهد محکمی برای درستی این فرض وجود ندارد. در حقیقت، هم مبارزان
غیردینی (چپها و لیبرالها) و هم مبارزان اسلامگرا در جریان مبارزه طبقه پایین
جامعه را نادیده گرفته بودند و توجهشان را روی آموزش سیاسی و فکری گروههای تحصیلکرده
جوانان، به خصوص دانشجویان متمرکز کرده بودند. مثلا آیتالله خمینی در ۸۸ پیام و
نامهای که در خلال ۱۵ سال قبل از انقلاب برای مردم ایران نوشت فقط ۸ بار به طبقات
فرودست اشاره کرد. در حالی که ۵۰ بار جوانان تحصیل کرده و دانشجویان و دانشگاهیان
را مخاطب قرار داد». (سیاستهای خیابانی، جنبش تهیدستان، آصف بیات، سید
اسدالله نبوی، نشر شیرازه، ص ۸۶-۸۷)
این
روزها، یعنی درست در زمانی که جنجال بر سر تجملگرایی آرامگاه آیتالله خمینی
بار دیگر تاکید بر سادهزیستی ایشان را ورد زبانها کرده، به نظر میرسد فرصت
مناسبی وجود دارد که یک بار دیگر به بازخوانی روایتی بپردازیم که برای بیش از ۳۰
سال آنقدر بدیهی و اثبات شده به حساب میآمده که کمتر کسی جرات تردید یا کنکاش در
آن را به خود داده است. باوری که شاید بتوان آن را افسانه «انقلاب پابرهنگان»
نامید!
از
همان روزهای نخست تاجگزاری محمدرضاشاه، دوگانه دربار/منتقدان همواره با انعکاس
خاصی در سطح جامعه همراه بود. بجز یک دهه ابتدایی سلطنت شاه که به دلیل نوجوانی
اصولا نقش چشمگیری در سیاست نداشت، در باقی عمر ۲۷ ساله سلطنتاش، خاستگاه
هواداران سلطنت به صورت معمول در اقشار فرودست و اغلب روستاییان قرار داشت. در
نقطه مقابل، جریانات منتقد «حکومت کردن شاه» و آنانی که در امتداد آرمانهای
انقلاب مشروطه صرفا خواستار «سلطنت شاه» بودند و نه «حکومت او»، برآمده از نخبگان
اجتماعی، طبقه متوسط شهری، تحصیلکردگان و نهایتا کارگران صنعتی بودند که فرصت
سازمانیابی در سندیکاهای کارگری را پیدا کرده بودند.
طیف
گسترده مخالفان «حکومتگری شاه» از احزاب چپگرا آغاز میشد و تا ملیگراها و
مشروطهخواهان ادامه مییافت. در برابر این اردوگاه گسترده، دربار تنها حامی خود
را در ملاکان، زمینداران و خوانینی مییافت که آمادگی داشتند در برابر موج تجدد و
دموکراسیخواهی، رعایای خود را به سود نمایندگان دربار وارد انتخابات کنند. بدین
ترتیب، تا پیش از کودتای ۲۸ مرداد که عملا مفهوم انتخابات مجلس را بیمعنا کرد، در
جریان معمول هر انتخابات آرای شهرهای کوچک و شهرستانها به سمت نمایندگان حامی
دربار جلب میشد. و در مقابل، جریانات دموکراتیک ناچار بودند بر روی آرای شهرهای
بزرگ، جامعه تحصیلکرده، کارگران صنعتی متشکل و خلاصه نیروهای مترقی و حامیان
مشروطیت حساب باز کنند.
مساله
آرای مخرب طبقات فرودست در مسیر فرآیند دموکراتیک تا بدان حد جدی بود که دولت مصدق
ناچار شد برای جلوگیری از کارشکنیهای دربار در انتخابات مجلس بحث سلب حق رای از
بیسوادها را مطرح کند. بیسوادها، همان پایینترین طبقات اجتماعی بودند که معمولا
از جانب خانها و زمینداران برای رای دادن به نمایندگان مطلوب دربار اجیر میشدند.
(از مضحکه تاریخنگاری ایرانی هم یکی اینکه رهبر جریانی که تنها در طبقات تحصیل
کرده و تجددطلب کشور پایگاه داشت و در تمام طول سالهای صدارتاش ناچار بود برای
کارشکنیهای اقشار فرودست و بیسواد فکری بکند، از جانب روشنفکر مدعی لیبرالیسم ما
به «پوپولیسم» متهم
میشود+!)
در
هر صورت، نه تنها در دهه ۳۰، بلکه حتی تا سالهای آغازین دهه چهل، تنها پایگاه
قابل اتکای دربار پهلوی در اقشار فرودستی بود که از طریق اشراف زمیندار برای
حراست از کیان سلطنت در برابر تجددخواهی نخبگان، روشنفکران و دموکراسیخواهان بسیج
میشدند. «شعبان بیمخ»هایی که هرگاه لازم بود میتوانستند دفاتر احزاب را به
آتش بکشند یا به روزنامهها، دانشگاهها و تجمعات مخالفین حمله کنند. این روند پس
از کودتای ۲۸ مرداد با حذف بخش بزرگی از جریانات دموکراتیک و نخبگان سیاسی کشور
ادامه یافت تا آنکه به بزنگاه خرداد ۴۲ رسید.
به
جرات میتوان گفت در مجموع اعتراضات گسترده و نسبتا خونینی که طی ۳۷ سال سلطنت
محمدرضاشاه شاهد آن بودیم، ماجرای ۱۵خرداد، تنها نمونه واپسگرایی بود که رهبری
آن را نه جامعه نخبگان، بلکه اقشار سنتی بر عهده داشتند. خیزشی تماما تجددستیز که
احزاب و جریانات ریشهدار سیاسی کشور را بر سر یک دوراهی بزرگ قرار داد: حمایت از
اصلاحات دموکراتیک نظام، یا قرار گرفتن در صفوف تودههای خشمگین! جریاناتی که
هنوز داغ کودتای ۲۸ مرداد را بر سینه داشتند از یک سو به هیچ وجه نمیتوانستند به
تایید نظام برآمده از کودتا بپردازند و در برابر صفوف خشمگین مردم قرار گیرند. از
سوی دیگر، با هیچ منطقی نمیتوانستند پا بر روی آرمانهای دموکراتیک خود بگذارند و
خیزشی تجددستیز را تایید کنند. در یک سردرگمی آشکار، هر یک از گروهها به شکلی
تلاش کرد که جانب احتیاط را رعایت کند. جبهه ملی پس از درگیریهای داخلی فراوان به
بیانیه «اصلاحات آری؛ دیکتاتوری نه» رسید. حزب توده نیز پس از چندین بار تغییر
موضع سرانجام در یکی از بیانیههای خود اصلاحات ارضی را «پذیرش ارایه امتیازاتی به
مردم از سوی رژیم شاه برای تداوم بقای خود» تحلیل كرد و بدین ترتیب به صورت ضمنی
پذیرفت که دستکم ظاهر این اصلاحات رو به جلو قدم بر میدارد. آن واقعه احتمالا
تنها دورهای از تاریخ انقلاب بود که آیتالله خمینی و نزدیکاناش به تنهایی در
برابر رژیم پهلوی قرار گرفتند. یعنی تنها گروهی که میتوانستند آشکارا از اعطای حق
رای به زنان گلایه کنند!
پس
از آن، اعتراضات آشکار به دستگاه سلطنت بار دیگر فروکش کرد. طی بیش از یک دهه بعد،
تنها گروههای پراکندهای از نخبگان بودند که اعتراضات به دستگاه شاهنشاهی را پیگیری
میکردند. به صورت علنی، مجموعهای از روشنفکران، نویسندگان، شعرا و اندیشمندانی
که به صورت مداوم با سانسور و سرکوب آزادی بیان درگیر بودند. پس از آنان و در لایههای
پنهان، گروههای پراکنده چریکی که غالبا از نخبگان و تحصیلکردگان چپگرا تشکیل میشدند.
گروههایی که آنچنان با اقشار فرودست جامعه فاصله داشتند که خود را ناچار میدیدند
برای درک احساسات طبقاتی که مدعی نجات آنها بودند، دورههای «کار کارگری» تعریف
کنند!
این
وضعیت تقریبا تا سال ۵۶ ادامه پیدا کرد. جایی که جهش ناگهانی تورم با فشارهای
خارجی بر رژیم سلطنت همزمان شد و نخستین نشانههای خود را در علنی ساختن اعتراضات
طبقه متوسط بروز داد. «یرواند آبراهامیان» در این مورد مینویسد: «در ناآرامیهای اواخر سال ۱۳۵۶،
حضور نداشتن مزدبگیران شهری کاملا آشکار بود. به استثنای تبریز که کارگران کارخانههای
کوچک خصوصی آن شهر به قیام مردم پیوسته بودند، بیشتر راهپیماییهای دیگر شهرها در
اطراف دانشگاهها، بازار و حوزههای علمیه بر پا میشد و تظاهر کنندگان اغلب از
طبقات متوسط سنتی و جدید بودند. اما پس از خرداد ۱۳۵۷ که فقرای شهری به ویژه
کارگران ساختمانی و کارخانهها نیز به تظاهرات خیابانی روی آوردند، وضعیت کاملا
دگرگون شد. این مشارکت نه تنها راهپیماییهای چند دههزار نفری را به چند صدهزار
نفری و حتی میلیونی تبدیل کرد، بلکه ترکیب طبقاتی جناح مخالف را دگرگون ساخت و
اعتراض طبقه متوسط را به صورت اعتراض گسترده طبقه متوسط و کارگر درآورد».
(ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، احمد گلمحمدی، نشر نی، ص۶۳۰)
بدین
ترتیب، در سال ۵۷ و به دنبال رکود گسترده در بازار ساخت و ساز مسکن و تبدیل بحران
تورم، به بحران «رکود تورمی»، نهایتا طبقات کارگر که پس از کودتای ۲۸ مرداد ارتباط
خود با طبقه متوسط را از دست داده بودند بار دیگر به جنبش انقلابی پیوستند اما
حتی در این مرحله هم نه تنها انقلاب تا سطح فرودستان حاشیهنشین گسترش پیدا نکرد، بلکه
اساسا در اکثر گروهها و نخبگان انقلابی رویکرد و اقبالی به طبقات فرودست مشاهده
نمیشد.
همانطور
که در گزارش «آصف بیات» از بیانیههای آیتالله خمینی مشاهده شد، شخص ایشان نیز
علیرغم تصویری که شاید امروزه به صورت تصور مسلط درآمده، بیشتر قشر نخبگان
دانشگاهی را مخاطب قرار میداد. اساسا، در سالهای انقلاب، میان جریانات مختلف، چپ
و راست، مذهبی و غیرمذهبی، رقابت چشمگیری برای جذب عضو از درون دانشگاهها به چشم
میخورد. بیات در ادامه تاکید میکند: «در مورد آیتالله
مطهری نیز جهتگیری «نخبهگرایانه»اش از خلال هشدارهای او نسبت به «عوامزدگی» یا
«مردم گرایی» روشن بود و از دیدگاه شریعتی نیز این روشنفکران بودند که نیروی
انقلابی را میساختند و نه توده مردم. جالب اینجاست که واژه مستضعفین فقط در اوج
انقلاب (آبان ۵۷) وارد سخنرانیها شد و در آن به نفی کمونیسم اشاره و تلاش شد تا
یک جایگزین اسلامی برای تهیدستان ارایه شود». (همان)
آقای
بیات، برای این ادعای خود، شاهد مثال دیگری نیز ارایه میکند که تصویری ملموس از
ترکیب جمعیتی فعالین انقلابی ارایه میدهد: «به عنوان
نمونه از میان ۶۴۶ نفری که طی درگیریهای خیابانی تهران در جریان انقلاب از اواخر مرداد
۵۶ تا بهمن ۵۷ کشته شده بودند فقط ۹ نفرشان و یا به عبارت دیگر فقط یک درصد آنان از
میان آلونکنشینها بودند. بالاترین نسبتها از آن صنعتگران و مغازهداران (۱۸۹ نفر)،
دانشجویان (۱۴۹ نفر) کارگران صنعتی (۹۶ نفر) و کارمندان دولت (۷۰ نفر) بودند».
(همان، ص۷۸)
اگر
همین آمار را یک ملاک گزینش نسبتا مناسب در نظر بگیریم، آن وقت در شرایطی که کارمندان
۷ برابر، دانشجویان ۱۵ برابر و بازاریان ۱۸ برابر آلونکنشینان در جریان انقلاب
مشارکت داشته و هزینه دادند، بسیار عجیب و ای بسا اوج کجسلیقگی است که بخواهیم
چنین انقلابی را انقلاب «پا برهنهها» بخوانیم. به طریق اولی، رهبری که طی ۱۵ سال
فقط ۸ بار به فرودستان اشاره میکند و در برابر ۵۰ بار از تحصیلکردگان دانشگاهی
نام میبرد، بیشتر به رهبری نخبگان گرایش داشته است تا فرودستان پابرهنه! همچنین
میتوان به یاد آورد که در روزهای تبعید آیتالله خمینی در پاریس، حلقه اطرافیان
ایشان را چهرههایی چون ابراهیم یزدی، صادق قطبزاده، ابوالحسن بنیصدر و حسن
حبیبی تشکیل میدادند. چهرههایی تماما تحصیلکرده با خاستگاه اجتماعی کاملا مرفه
و گرایشهای نخبهگرا و حتی لیبرال. (در میان روحانیون نیز، علاوه بر آیتالله
مطهری که ذکرش پیش از این رفت، آیتالله بهشتی و هاشمی رفسنجانی نیز به نسبت شرایط
مشابهی داشتند. خاستگاه اجتماعی مرفه، متمایل به تجدد و برقراری ارتباط با جهان)
در
چنین شرایطی، پرسشی که طبیعتا باید مطرح شود این است که کلید حل معمای «انقلاب
پابرهنگان» و «رهبر پابرهنگان» کجاست؟ از چه زمانی این تعابیر مطرح شدند و چرا
اینقدر بر سر آن توافق وجود دارد؟
به
باور من، بخشی از پاسخ به این پرسشها را همچنان میتوانیم از روایت آصف بیات
استخراج کنیم. جایی که ادامه میدهد: «در حقیقت
روحانیون غالبا فقط بعد از انقلاب بود که توجهشان به مستضعفین یا طبقات فرودست
جلب شد. آنان به این دلیل چنین کردند که اولا طبقات فرودست را پایگاه اجتماعی
محکمی برای رژیم نوپای اسلامی میدیدند. ثانیا رادیکالیسم طبقه فرودست پس از
انقلاب روحانیون را وادار کرد که زبان رادیکالی را اتخاذ کنند. ثالثا تاکید
روحانیون روی مستضعفین میتوانست چپها را خلع سلاح کند». (همان)
به
واقع، تحقیقی در مورد نقش حاشیهنشینان و پابرهنگان در جریان انقلاب نشان میدهد
که این گروهها تقریبا هیچ مشارکتی در جریان انقلاب ایران نداشتهاند. (چیزی در
سطح همان یک درصد که ذکرش رفت) اما بلافاصله پس از انقلاب، به قصد تصاحب غنیمتی در
آشفتهبازاری که ایجاد شده بود فعال شدند. بخش عمدهای به اشغال و مصادره مستقیم
اموال و ساختمانهای تخلیه شده پرداختند. بخشهای دیگری نیز بودند که میدانیم
خیلی زود به جناح پیروز انقلاب پیوستند. با توجه به تعداد فراوان این گروه و
پتانسیلهای ویژهای که در درگیریهای خیابانی داشتند، طبیعتا جناح پیروز با آغوش
باز از آنان استقبال کرد و در درگیری با دیگر رقبای انقلابی خود به خوبی از نیروی
این اقشار فرودست بهره برد. به بیان دیگر، این رهبران نبودند که اقشار فرودست را
در پیروزی انقلاب یاری رساندند. بلکه این اقشار فرودست و پابرهنگان بودند که پس از
پیروزی انقلاب از راه رسیدند و یک جناح را کمک کردند که تمامی عواید انقلاب را به
سود خود مصادره کرده و البته سهم حقالزحمه آنان را نیز پرداخت کند! اما این همه
ماجرا نبود!
باز
هم به باور من، بسیاری از حذف شدگان از مسیر انقلاب، به ویژه لایه قابل ذکری از
نخبگان اجتماعی نیز در دامن زدن به افسانه «انقلاب/رهبر پابرهنگان» نقش بسزایی
داشتند. دقیقا همان کسانی که نقش پررنگی در انقلاب بر عهده داشتند، اما به مرور و
با مشخص شدن بسیاری از عواقب ویرانگر آن، ترجیح دادند تا تمامی سهم خود را دو دستی
تقدیم جناح پیروز کنند! به بیان دیگر، به همان اندازه که جناح حاکم اصرار داشت که
فقط خودش به همراه پا برهنگان متولی انقلاب هستند، بسیاری از نخبگان نیز علاقمند
بودند تایید کنند که بلی، فقط همین حاکمان و فرودستان ناآگاه حامیاش مسوول وضعیت
کنونی هستند! بدین ترتیب، خیلی زودتر از آنچه بتوان تصور کرد، روایت رسمی و غالب
از یک انقلاب بزرگ، فاصلهای خیره کننده و گاه حتی متضاد با آمارها و شواهد قابل
تحقیق تاریخی پیدا کرد.
به
عنوان پایانبندی، شاید ضروری باشد که تاکید کنم به شخصه هیچ مخالفتی با روایت
«ساده زیستی» از زندگی آیتالله خمینی ندارم. ایشان به شخصه واقعا انسانی تجملگرا
و یا حتی در جست و جوی منافع اقتصادی نبودند و این مساله بر دوست و دشمن پوشیده
نیست. صحبت اصلی میتواند این باشد که یک زمان، خیزش پابرهنگان انقلاب را از
خاستگاه اصلی خودش ربود و حتی اهداف و آرمانهای آن را منحرف ساخت؛ این حقیقتی است
که با مقایسه ساده نتایج انقلاب با شعارها و آرمانهایاش ناچاریم بدان اعتراف کنیم.
پس چه جای تعجب، اگر با گذشت زمان و تغییر شرایط، یک بار دیگر گروهی از راه برسند
و این بار همان انقلاب و رهبرش را به شکل و شمایلی جدید مصادره کنند؟
نباید
فراموش کرد که این «پابرهنگان» مورد اشاره، هرگونه اقشار کمدرآمد اجتماعی را شامل
نمی شود. کارگران صنعتی، یا حتی طبقات متوسط اجتماعی، از قبیل کارمندان، معلمان و
دبیران و در یک کلام یقه سپیدها، همگی در آستانه انقلاب مطالبات اقتصادی فراوانی
داشتند. با این حال، مطالبات هدفمند این گروهها، تفاوتی ماهوی دارد با
«پابرهنگان»ی که در تعبیر تحلیلیتر خود «حاشیه نشین» خوانده میشوند و کارکردی
یکسره غیرمدنی، ساختارشکن، نظم ستیز و واپسگرا دارند. جایگزین کردن این حاشیهنشینان
به جای صاحبان اصلی انقلاب، نخستین مقدمه ضروری برای ایجاد هرگونه قلب در آرمانها
و مفاهیم انقلاب بود که هماکنون میتوانیم تبعات آن را به چشم ببینیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر