۱۱/۱۲/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «جزیره ثباتی كه بی‌ثبات شد»

 
توضیح: این یادداشت وارده برای انتشار در تاریخ ۲۶ دی‌ماه، سال‌گرد فرار شاه از کشور ارسال شده بود. متاسفانه مشکل ارتباط من با وبلاگ سبب شد انتشار این یادداشت تا امروز به تعویق بیفتد که از این بابت از نگارنده محترم پوزش می‌طلبم.

فرنام شکیبافر: هنر چون بپی‌وست با كردگار     شكست اندر آورد و برگشت كار
چو گفت آن سخنگوی با ترس و هوش     كه خسرو شدی بندگی را بكوش
به یزدان هرآنكس كه شد ناسپاس     به دلش اندرآید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرگون گشت روز     همی كاست آن فر گیتی‌فروز

انقلاب تحول سیاسی پیچیده‌ای است كه در طی آن حكومت مستقر به دلایلی توانایی اعمال زور و اجبار را از دست می‌دهد و گروه‌های سیاسی و اجتماعی گوناگون برای قبضه كردن قدرت سیاسی به مبارزه برمی‌خیزند. برای وقوع یك وضعیت انقلابی كه پدیده نادری به لحاظ تاریخی است، عناصر مختلفی باید در یك برهه زمانی گرداگرد هم جمع شوند. نارضایتی اجتماعی، پیدایش گروه‌های بسیج‌گر و بویژه ناتوانی حكومت مستقر در سركوب مؤثر سه عامل اصلی برای وقوع یك تحول انقلابی به شمار می‌روند. مجموعه عناصر مذكور در سال ۵۷ در ایران فراهم گشت و تحولی بنیادین و مهم در كشوری كه یك سال پیش‌تر از آن، جیمی كارتر، رییس‌جمهور وقت ایالات متحده امریكا از آن تحت عنوان «جزیره ثباتی در یك منطقه‌ بی‌ثبات» یاد كرده بود، به وقوع پیوست.

انقلاب اخیر ایران انقلابی بورژوایی برای برچیدن فئودالیته، حكومت مطلقه یا ... نبود. همچنین انقلاب پابرهنگان و زحمت‌كشان علیه یك نظام بورژوایی نیز نبود. انقلاب ۵۷ مختصات و ویژگی‌های خاص خود را داشت و همانند انقلاب مشروطه ماهیتی اقتدارستیز و بر ضد خودكامگی حاكم داشت. این انقلاب به سان انقلا‌ب‌های تاریخ اروپا طغیان یك طبقه علیه طبقه‌ای دیگر برای تغییر قانون نبود بلكه رویارویی اكثریتی قاطع از ملت در برابر حاكمیت مستقر بود. گواه این امر هم عدم مقاوت جدی هیچ طیف خاصی از مردم در برابر انقلاب بود. حتی ارتش مدرن و قدرتمندی كه شاه شخصاً و به تدریج با كوشش‌های خود آن را تقویت كرده بود نیز نهایتاً پس از اندكی مقاومت با اعلام بی‌طرفی خود در التهابات منتهی به پیروزی انقلاب عملاً تیر خلاص را به سی و هفت سال سلطنت محمدرضا شاه و بیست و پنج سال استبداد و خودكامگی وی شلیك كرد.

ریشه‌های این میزان كدورت توده‌های مردم نسبت به حكومت وقت در چه بود؟ چرا اكثریت جامعه اعم از ثروتمند و فقیر، روشنفكر و روحانی، نوگرا و سنتی، لاییک و مسلمان، سكولار و اسلام‌گرا، لیبرال و توده‌ای، تحصیل‌كرده و تحصیل‌ناكرده، و ... همه به رغم تكثر بسیار در آن مقطع تاریخی برای به زیركشیدن شخص اول كشور هم‌رأی و همراه شده بودند؟ چرا حتی اقشار و طبقاتی كه از پاره‌ای پیشرفت‌های اقتصادی و توزیع درآمدهای نفتی اقتصاد رانتیر پهلوی بهره‌ور شده بودند نیز در برابر آن رژیم قد علم كردند؟

یافتن پاسخ این پرسش‌ها را باید از طریق واكاوی در گسلی كه رژیم پهلوی بر روی آن قرار گرفته بود پی گرفت. این گسل چیزی جز شكاف بین دولت و ملت كه با گذشت زمان نیز دامنه آن عمیق‌تر می‌شد نبود. گسلی كه با فعال شدن آن شكاف دولت و ملت به تضاد و تقابل و در نتیجه سقوط رژیم پهلوی انجامید. ریشه این شكاف و تضاد را از سویی در ویژگی‌های تاریخ معاصر ایران و از سوی دیگر در افزایش شدید درآمدهای نفتی در دو دهه پایانی عمر رژیم می‌توان جستجو كرد.

پس از انقلاب مشروطه، تاریخ معاصر ایران پی‌وسته چرخه‌ای از هرج و مرج، استبداد و مجدداً هرج و مرج را به خود دیده است. پس از وقوع انقلاب مشروطه، مشروطه‌چی‌ها در مستقر كردن نظامی سیاسی كه ضمن برقراری ثبات، غیراستبدادی نیز باشد توفیق نیافتند و همین مسئله زمینه‌ساز كودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و ظهور رضاشاه شد. با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ دوره‌ای از ثبات توأم با استبداد و توسعه‌ آمرانه‌ای كج‌دار و مریز به پایان رسید و دوره‌ دوازده ساله‌ای بسیار بی‌ثبات آغاز شد. دولت محمد مصدق نیز در غایت امر نتواسنت بر بی‌ثباتی به صورت مؤثری فائق آید. نهایتاً با حادث شدن واقعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سقوط دولت محمد مصدق كه عمدتاً به یاری نیروهای اجتماعی-سیاسی محافظه‌كار و نیز ارازل و اوباش و البته به مدد قوای نظامی و انتظامی طرفدار دربار و دولتین انگلستان و ایالات متحده امریكا صورت گرفت، باری دیگر فضای استبدادی بر كشور مستولی شد. گرچه رژیم پهلوی در مقاطع خاصی عمدتاً تحت فشار ایالات متحده امریكا فضا را می‌گشود اما در سراسر بیست و پنج سال پس از واقعه ۲۸ مرداد تا پیروزی انقلاب اسلامی، ماشین سركوب رژیم پهلوی همواره فعال بود.

در سال ۱۳۵۶ یعنی یك سال پیش از وقوع انقلاب، رژیم ۵۰۰۰ نفر زندانی سیاسی داشت كه در نوع خود آمار بسیار بالایی به شمار می‌رود. این مساله از جنبه‌ای عمق سركوب رژیم پهلوی را آشكار می‌سازد و از جنبه‌ای دیگر نشان‌گر میزان بالای مخالفت‌ها با رژیم است.

همانگونه كه در سطور آغازین مطلب یاد شد، افزایش سرسام‌آور درآمدهای نفتی رژیم پهلوی، دیگر عامل مؤثر در بروز شكاف و تضاد بین دولت و ملت در عصر پهلوی دوم بود. رشد چشمگیر درآمدهای نفتی در دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ بر استقلال حكومت از جامعه افزود و خودسری حكومت و شخص شاه را دوچندان نمود. این افزایش شدید درآمدهای نفتی رژیم پهلوی منجر به نوعی خودكامگی شبه‌مدرن متكی به نفت شد. جدای از این، درآمدهای نفتی باد‌آورده و توزیع آن‌ها از طریق مكانیسم‌های مختلف در اقتصاد ایران از سویی منتج به ایجاد «بیماری هلندی» در اقتصاد ایران و از سوی دیگر گسترش طبقه متوسط شهری شد. پر واضح است كه طبقه متوسط شهری سر سازگاری با انفعال سیاسی ندارد و طبیعی بود كه گسترش این طبقه رژیم پهلوی را با مخاطراتی رو‌به‌رو سازد. مخاطراتی كه به هیچ روی این رژیم خود را برای آن‌ها آماده نكرده بود.

در واقع به تعبیری ساختارها و نهادهای سیاسی رژیم پهلوی متناسب با تغییراتی كه در شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعه ایجاد می‌شد تغییر نمی‌كرد و با اندكی مسامحه می‌توان ادعا كرد كه كاملاً ایستا بود یا حتی بعضاً در مواردی عقب‌گرد نیز داشت. از این رو توسعه عصر پهلوی دوم را مانند توسعه عصر پهلوی اول توسعه‌ای ناهمگون و غیرمتوازن می‌توان به شمار آورد.

محمدرضا شاه كه علی‌الخصوص در دو دهه واپسین حاكمیت مطلق‌العنان خود مست از باده قدرت و غرق در درآمد‌های سرشار نفتی مشغول تقویت ارتش مدرن و پیش بردن طرح‌های اقتصادی مختلف و دولت‌سالارانه خود بود، از عقب‌مانده بودن ساختار سیاسی رژیمی كه در رأس آن قرار داشت سخت غافل بود. غفلتی كه برای او و رژیمش بسیار گران تمام شد.

باید افزود كه محمدرضا شاه نه تنها از امر توسعه سیاسی غافل بود بلكه در سال‌های پایانی سلطنت خود به مذمت دموكراسی چند حزبی می‌پرداخت و علاوه بر آن تا جایی پیش رفت كه مدعی شد لیبرال‌دموكراسی غربی رو به زوال پیش می‌رود! حال آنكه واقعیت چیز دیگری بود و انحصار روزافزون قدرت در دست او نتیجه‌ای جز تهی شدن تدریجی ظرف مشروعیت و مقبولیت رژیم پهلوی به همراه نداشت. او حتی تا لحظه مرگ نیز به این مسئله پی نبرد و چنین می‌پنداشت كه قدرت‌های خارجی عامل اساسی در سقوط او و رژیمش بوده‌اند! افسانه زوال‌ناپذیری قدرت او با رفتنش از كشور در ۲۶ دی ۱۳۵۷ كه به فروپاشی نظامش ظرف مدت اندكی منتهی گشت، باطل شد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۳ نظر:

  1. ناشناس۱۲/۱۱/۹۲

    تحلیل جالب و به موقعی بود. استفاده کردم. ممنون!

    سعیدی

    پاسخحذف
  2. مازیار وطن پرست۱۵/۱۱/۹۲

    در تایید فرمایشات نویسنده:
    با انقلاب سفید نظام سلطنت آخرین طبقات وفادار خود را نابود کرد: ملاکین و کشاورزان. ملاک که زمینهای خود را از دست داد و کشاورز بدون ارباب و بدون توان فنی و مدیریتی اداره زمین و در حالیکه کشت سنتی به دلیل واردات آزاد محصولات کشاورزی نمی صرفید برای پر کردن کارخانه ها روانه شهر شد و به پرولتاریی شهری و لمپن پرولتاریا تبدیل و پیاده نظام انقلاب شد.
    شاه گمان می کرد طبقه متوسط شهری که به لطف سیاستهای فرهنگی و اقتصادیش برآمده بود جایگزین طبقات سنتی مالک و کشاورز خواهد شد. حال آنکه از یکسو به لحاظ فرهنگی نتوانست بدیل موفقی برای مذهب و مسجد ایجاد کند و از سوی دیگر همین طبقه نیز به ضرب سانسور و زندان از هرگونه ابراز وجود اجماعی و سیاسی محروم مانده بود.
    من گمان می کنم بزرگترین و مهلک ترین اشتباه پهلوی دوم ایمان کورکورانه اش به مدیریت فرهمند و انفرادی خود بود. باورش شده بود خود تنها کسی است که خیر و صلاح کشور را می داند. و اینکه هرکسی نظری غیر از نظر او داشته باشد قطعا خائن است. الگوی او برای حکومت پس از تشکیل حزب رستاخیز تنها با توتالیترین های نازیست و فاشیست قابل مقایسه است. با این تفاوت که محور حزب او نه یک ایده یا تئوری بلکه یک شخص بود. اگر در توتالیتر های دیگر یک شخص بدل به مظهر یک اندیشه میگردد، او خود را اصل قرار داده و خواسته بود برایش دکترینی به نام رستاخیز تدوین کنند. او چنان معصومانه از تنافر و تضاد چنین حکومت انفرادی و خودکامه ای با خود آگاهی طبقات متوسط شهری (که آن ها را مدیون خود می دانست) بی خبر ماند که حتی پس از شنیدن و دیدن تظاهرات و شعارهایشان همچنان به توطئه آمریکا و انگلیس برعلیه خود باور داشت.

    پاسخحذف
  3. فرنام شكيبافر۱۷/۱۱/۹۲

    از آقا يا خانم «سعيدي» به خاطر حسن نظرشون و از آقاي وطن‌پرست به خاطر مطلب تكميل‌كننده دقيق‌شون سپاسگذار هستم.

    پاسخحذف