دیشب دوباره فیلم «ابد و یک روز» را دیدم و دوباره یادم آمد چرا اینقدر به نظرم خوب بود. بازیهای نوید محمدزاده و پیمان معادی دقیقا همانقدر خوب بود که گفتن ندارد؛ اما وجه اصلی فیلم برای من همچنان همان پایانبندی فیلم بود. پایانی که شاید در یک خوانش بتوان آن را «پایان خوش» قلمداد کرد، اما به نظر من اینگونه نبود. فیلم دچار «هپی اند» نشده بود، بلکه صرفا واجد وجهی بسیار مهم از کارکردهای هنر بود.
بحث من
در مورد هنر متعهد نیست. صحبت از «وظیفه» هنر نیست بلکه از «کارکرد»های آن است. یکی
از کارکردهای هنر (که اتفاقا مورد تاکید بسیار هواداران هنر متعهد هم هست) بازنمایی
واقعیت است. در این وجه، هنر میتواند کاملا بیپروا به عمق سیاهی جهان نفوذ کند و
تلخترین وجوه زندگی را پیش چشم بیاورد. در این کارکرد، «ابد و یک روز» هم بیشک
بسیار پیش میرود و چنان فضایی را ترسیم میکند که ای بسا کار مخاطباناش در صحنههای
پایانی از مرز بغض میگذرد و به خفگی نزدیک میشود. دقیقا در چنین لحظاتی است که یک
وجه دیگر از هنر و یک کارکرد دیگر آن برای من بسیار ارزشمند و مهم میشود و آن حفظ
روزنههایی از امید است.
نیازی نیست
برای هم مرور کنیم که تاریخ بشر چه بزنگاههای وحشتناکی را پشت سر گذاشته است. حتی
بدون مثالهای بسیار خاص و ای بسا اغراق شده، باز هم میتوانیم لحظات و حتی سالهایی
را به یاد بیاوریم که نه تنها در یک ناامیدی و یاس شخصی فرو رفتهایم، بلکه حسی از
انسداد مطلق را در تمامی محیط اطرافمان مشاهده کردهایم. احساسی شبیه آنچه شاید این
روزها به سراغ جامعه ایرانی آمده و دیگر یک افسردگی شخصی نیست، بلکه یک بنبست و
حتی یک شکست و استیصال اجتماعی است.
در چنین
لحظاتی، هر شعاری رنگ میبازد؛ هر نصیحتی بیمعنا میشود؛ هر استدلالی بیپایه
جلوه میکند و هر وعدهای رنگ و بوی فریب میدهد. اینجا دیگر هیچ کاری از دست
فلسفه بر نمیآید. موضوع علم اصلا این نیست و مذهب فقط در حریم محدود و تنگ جهل میتواند
کارکرد مخدرگونه خود را حفظ کند. اینجا جایی است که فقط هنر میتواند مشعلدار آخرین
نورهای امید باشد. روزنهای از جنس همانکه جناب روستایی به خوبی در پایانبندی فیلماش
باز نگه میدارد تا دستکم مخاطب بتواند با یک نفس عمیق از سالن سینما خارج شود.
هرچند
همچنان از هرگونه «وظیفهتراشی» برای هنر هراس دارم و فرار میکنم، اما گاه به این
هم فکر میکنم اگر تنها کلید برای باز نگهداشتن روزنه امید به انسان در دستان هنر
باشد، آیا این کارکرد تا سر حد وظیفهای اخلاقی ارتقاء پیدا نمیکند؟ مثل وضعیتی
که هیچ کس دیگری نیست و فقط شما هستید که میتوانید یک غریق را از آب بیرون بکشید
و اینجا دیگر مهم نیست شغل سازمانی شما نجات غریق است یا نه؛ چون فقط شما هستید،
پس موظف هستید نجاتش بدهید!
نمیدانم.
سابقه و کارنامه تاکید بر هنر متعهد و وظیفهتراشی برای هنرمند اینقدر سیاه است که
همچنان وحشت دارم به آن نزدیک شوم، اما دستکم به صورت شخصی سلیقه این روزهای من
به سمت بخشی از آثار هنری گرایش دارد که نه به صورت دروغین و با ابتذال شادیهای
نمایشی و پنهان کردن سیاهیهای جامعه، بلکه در عین واقعبینی و واقعنمایی، همچنان
واجد کارکرد حفظ امید باشند. انگار که ما را در آغوش بکشد، بگذارد روی شانههایش
حسابی گریه کنیم و وقتی که کمی سبکتر شدیم آرام در گوشمان زمزه کنند: «یه روز
خوب میاد».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر