معرفی:
عنوان: همه افق
نویسنده: فربیا وفی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول - زمستان ۸۹
۹۲ صفحه - ۲۳۰۰ تومان
مسعود: فریبا وفی در ابتدای مجموعه داستان «همه افق» ، از خودش میگوید که نویسندگی او را «به دل زندگی سخت و دردناک زنهای قربانی» برد. میگوید تلاش کرده است برای «موجز نوشتن و شکار حسهای ناگفته و فرار». به این اتوبیوگرافی نویسنده شدیدا نیاز بوده است. نویسندهای که چندین کتاب چاپ کرده است و احتمالا شناختمان از او پایههای درستی نداشته است. حدس و گمانهای منشا گرفته از داستانهای او شاید روش مناسبی برای شناخت او نباشد. او نه وبلاگ دارد تا خود را در بوق و کرنا کند نه سودوانتلکتی است که کتابهای چاپ شدهاش منبع اعتبار و پزش در مکانهای نامربوط شود. او از تبریز به تهران میآید و «بعد از دو سال صاحب خانهای پنجاه متری در محلهای پر جمعیت، با کوچههای باریک» درخیابان خواجه نظام الملک میشود. او سعی میکند هر کدام از داستانهایش «زندگی کاملی» باشد، نه «برشی از زندگی». قسمتهای درون گیومه نقش اساسی در بررسی این مجموعه داستان دارد. به همین دلیل بسیار به جا چاپ شده است.
در داستان اول راوی به همراه مادر و خالهاش پیش یک فالگیر میرود. از همین ابتدا زنان نویسنده قد علم میکنند. مادر و خاله که راوی از ابتدا میشناسد و «حسهای ناگفته» را شکار میکند و «فرار». زنهای معمولی که راوی هر روز درگیرش است. او مثلا میداند مادرش چند ثانیه بعد از خوردن ناهار چه چیزی خواهد گفت و روی کدام کلمات مکث خواهد کرد و …
مهمترین تیپ زنی که راوی به «دل زندگی سخت و دردناک»اش شیرجه میزند زن فالگیر است. وارد خانهاش-اندرونیاش- میشود، بوی گه بچهای که فالگیر هر روز درگیرش است را میچشد، پدر بیمارش که زمان برایش ایستاده است را میبیند و صدای شوهر معتاد فالگیر را میشنود.
نویسنده هم در این داستان و هم در یک داستان دیگر در این مجموعه برای حفظ اعتبارش و همراهی مخاطب رغبت خاصی از خود برای فال نشان نمیدهد و فقط در مورد رفتار دیگران مینویسد. با این حال شیادی زن فال گیر را هم به رخمان نمیکشد. حتی گونهای مینویسد تا بپنداریم او فالگیر را درک کرده است چرا که او یکی از «زنان قربانی» است.
داستان دوم در مورد زن شاعر مهمان است. زن شاعر دو تکه متفاوت از زندگی دارد. صبحها زنی پر خور است که به خودش میرسد، «کباب» میخورد، به گمان نویسنده کارهای بدی مانند غیبت و قضاوت میکند، در ایوان سیگار میکشد، لباسهای زیرش را در همان جا پهن میکند و از مردان حرف میزند.
شاعر شب درویشی است که شعر میخواند و به زعم نویسنده خوب است. راوی از شب شاعر خوشش میآید. او شب و روز شاعر را دو تکه جدا از هم میبیند و احتمالا مانعة الجمع. در همین داستان تنهایی راوی به میان میآید که مقدمهای است بر داستان بعدی.
در «آواره و آزاد» او در جستجوی تنهایی و privacy خودش است. «خانهای ۵۰ متری در کوچهای باریک و محلهای پر جمعیت» زندگی خصوصی برای فرد باقی نمیگذارد. او از شهرستان فرار میکند. او میخواهد در تهران گم بشود.
باید در شهرستان زیست تا این داستان را فهمید. باید نگاههای مغازه داران سر کوچه، زنانی با چادر گل گلی که صبح و عصر در کوچه جمع شدهاند را حس کرد، پنجرهی آشپزخانه زن خانه دار روبروی در خانه داشت یا پیر زن صاحب خانهای که با هر بار باز و بسته شدن در، چشمانش از لای شکاف در پیدا شود و یا همسایهای که یکبار از دهانش در برود که دیشب در اتاقت تا فلان ساعت درس میخواندی لابد. نویسنده یک مورد را پی میگیرد تا روایت کند از نبود privacy اش.
در این داستان طرح مردان نویسنده در این مجموعه تقریبا شکل میگیرد. مردان او یا شوهرند که میتوانند «روابط زن» را با دیگر مردان «تنظیم» کنند یا مردان محله که مانند نگهبانان در دفتری حضور غیاب میکنند و مزاحم و فضول اند. البته آنها میتوانند شوهری معتاد یا پیر مردی که باید بعد از ۳۰ سال از او جدا شد نیز باشند چون زن «به چیز هایی از ابتدای ازدواجاشتن داده است که فکرش را هم نمیکرد» و یا شوهری که بیاعتنا به زنش است و در مقابل ابراز احساسات زن میگوید «خو؟ » به جای «خوب؟». دو داستان دیگر حول این محور میچرخند.
داستان آخر که اسم مجموعه را یدک میکشد درباره عمه پیر روای است که سرزنده و شاد زندگی کرده است. میخواهم تصور کنم که او مانند «روز» شاعر داستان دوم است که زندگیاشرا دوست دارد. به خودش میرسد. هیچ کدام از دو زن مشکل اقتصادی ندارند.
عمه راوی میمیرد و این دست مایه شناساندن او میشود. راوی به همراه خانواده عازم تبریز میشوند. مادر و خواهر و شوهر خواهرش (همان که به زنش بیاعتنا بود) . راوی ابتدا مردن او را درک نمیکند و در مراسم عزاداری میخندد تا در انتها به صورت بدقوارهای نویسنده به ما بفهماند که او متوجه فوت او شده است و گریه میکند.
همه افق مجموعه داستانی است با داستانهای متوسط. به جز داستان «آواره و آزاد» که بهترین داستانش است. با توجه به پیوستگی داستانها در کل مجموعهای متوسط.
هر کدام از داستانها درگاهی است به داستان بعدی. ما نیازی به شناختن راوی در هر یک از داستانها نداریم چون او را در طول داستانهای دیگر تقریبا شناختهایم. او یک زن میان سال با چند بچه، زمانی حامله، با شوهری در سفر، مهاجر از تبریز و ساکن تهران در محلهای پر جمعیت با کوچهای باریک است. او اسیر روزمرگی است. البته نیازی به شناخت او هم نداریم چون وی به طرز محتاطانهای خود را کنار میکشد و درگیر روابط و حادثه نمیشود. او در عین حالی که قهرمان داستان نیست ولی علائم سوژه او از واقعیتهای بیرونی که او توصیف میکند دیده میشود. او به خوبی «از زندگی سخت و دردناک زنهای قربانی» سخن میگوید ولی نمیفهمیم علت تنفر او از «صبح شاعر» چیست. تکرار بیان «حسهای ناگفته» و احساس «فراری» که نویسنده دارد آزار دهنده، مضحک و بیدلیل است. نویسنده داستان «در راه ویلا» توان خلق بهتری دارد.
پی نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت های شما استقبال می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر