نوشتن از
انقلاب مشروطه، علیرغم گذشت این همه سال، فقط یک خاطرهبازی مناسبتی نیست. مشروطه
ایرانی، شگفتی و اعجابی اگر داشته باشد در همین است که با گذشت ۱۱۴ سال همچنان
مطالبه و مسیری مترقی و پیشرو برای جامعه ایرانی به شمار میآید.
گاه پیش میآید
که در هنگام گفتگو در باب اشتباهات فاجعهبار انقلابیون ۵۷، برخی دوستان تذکر میدهند
که فهم امروز ما نسبت به ضرورت آزادی و دموکراسی را نمیتوان از فعالین نیم قرن
پیش توقع داشت. من اما همواره یک حجت قاطع برای خودم دارم که چنین توجیهاتی را
نپذیرم: اگر روشنفکران ایرانی، ۱۱۴ سال پیش به بلوغ تجددگرایی و مشروطیت رسیدند،
دیگر هیچ جای دفاع و توجیهی برای یک جنون ارتجاعی در دهه پنجاه باقی نمیماند.
در باب
اینکه چرا چنان حرکتی با چنان پشتوانهای به یک سرانجام پایدار و ماندگار نرسید،
زیاد صحبت شده و بیشتر هم باید صحبت شود. من در این نوشته کوتاه فقط در دو مورد
کوتاه نظرم را مینویسم.
نخست در
باب تاریخ شکست مشروطه، که بسیاری آن را مصادف میدانند با ظهور رضاشاه و دولت
استبدادیاش. من موافق نیستم. پهلوی اول تنها یک وقفه، آن هم صرفا در یکی از جنبهها
و اهداف مشروطه بود. وقفهای که اتفاقا بسیار هم ضروری به نظر میرسید و شاید
دقیقا به همین دلیل با حمایت یا دستکم سکوت معنادار بسیاری از مشروطه خواهان
همراه شد.
ایران
قاجار که به مشروطه رسید، هرچند از لحاظ ذهنیت روشنفکران و اندیشه سیاسی توسعه و
حتی جهش خیره کنندهای کرده بود، اما زیرساختهای لازم برای تشکیل یک دولت مدرن را
در اختیار نداشت. این زیرساختها و این دولت مدرن اتفاقا خودشان از اهداف و
آرزوهای مشروطهخواهان بودند. دولت رضاشاه، با توسعه آمرانه خود، به مدت دو دهه،
وجه سیاستدموکراتیک در مشروطه را به حالت تعلیق درآورد، اما عملا در باقی زمینهها،
کشور را با جهشی خیره کننده به پیش راند و زیرساختهای لازم را فراهم کرد. به همین
دلیل بود که وقتی در تحولات شهریور بیست این وقفه به پایان رسید، مشروطه دوباره
احیا شد و فضای استثنایی دهه بیست را رقم زد. وضعیتی که کشور حداقل زیرساختهای
لازم را در اختیار داشت و از آن به بعد مستعد رشد و توسعه دموکراتیک بود. رویایی
که البته با کودتای ۲۸مرداد به باد رفت و عملا، مشروطه ایرانی، در یک ظهر گرم
تابستانی به قتل رسید و پیکر بیجانش جایی در حوالی احمدآباد به خاک سپرده شد.
نکته دوم،
بر میگردد به همان انحراف از آرمان مشروطه، که به نظرم از دهه چهل شروع شد و در
دهه پنجاه به اوج رسید و تاوانش را هم با انقلاب ۵۷ دادیم. محمدرضاشاه، تعبیر
معروفی داشت که میگفت «ارتجاع سرخ و سیاه» علیه من متحد شدهاند. اتفاقا من تا حد
زیادی با صحبتش موافق هستم. منتقدان پهلوی در دهه پنجاه، چندان از خودش مترقیتر
نبودند. چپگرایان که در یک انحراف آشکار و وحشتناک، ادبیات و مطالبه طبقه متوسط
جدید را از توسعه دموکراتیک در دهه بیست، به چپگرایی و غربستیزی قلب کردند. مذهبیها
هم که دنبال تکمیل کرده کار ناتمام شیخ فضلالله و پروژه نیمهتمام کاشانی بودند؛
اما جناب پهلوی، یک چیزی را هم ناگفته میگذاشت: سومین ضلع این پیوند شوم ارتجاعی،
خودش بود!
اولا که محمدرضاشاه،
در وجه سیاسی به مانند پدرش استبداد را جایگزین مشروطیت کرد. در ثانی، درست در عین
حال که از نظر زیرساختهای توسعه اقتصادی و روابط بینالمللی کشور را به پیش میبرد،
همزمان به گفتمان غربستیزی، تجددستیزی و ارتجاع «بازگشت به خویشتن» دامن میزد. حضرتش
دچار این توهم بود که اگر رویای تجدد فرهنگی را در کشور سرکوب کند و با اندیشههای
مرتجعانه بومیسازی جایگزین کند، میتواند جلوی رشد مطالبه دموکراسیخواهی را بگیرد.
به قول معروف، دچار وسوسه «توسعه، منهای آزادی» شده بود. نمیدانست که وقتی باب
سنتگرایی مرتجعانه باز شود، موجسوارهای قابلتری از راه پیدا میشوند و زمام
امور را از دستش خارج میکنند.
خلاصه آنکه
از کودتای ۲۸مرداد تا به امروز، همچنان سه جریان با یکدیگر در کشاکش هستند که هر
یک در بهترین حالت فقط وجهی از آرمان مشروطه را با خود حفظ کردهاند و در باقی
وجوه یا مرتجعانه و واپسگرا موضع میگیرند، یا نامربوط و انحرافی. حاکمیت نیز که
عصاره رذایل هر سه جریان است! بدین ترتیب است که رویای بازگشت به آن جریان دموکراتیک
و ملی که از مشروطیت آغاز شده بود، هنوز در میان جریانات فعال و شناخته شده کشور،
بازیگر و نماینده شاخصی ندارد. در حسرت این رویای دیرین، شاید فقط بتوان امیدوار
بود که زمانی روزنه امیدی از بنبست کوچه اختر گشوده شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر