سی خرداد 88 برای من با یک شعر آشنا شروع شد. تنها بودم و از تنها رفیقی که رفیق روزهای تنهایی و ضدکودتا بود دور افتاده بودم. هیچ تصویری از آنچه در انتظارم بود نداشتم. هیچ کس هیچ تصویری نداشت. ترس بود و تردید. تردید بود و ترس. اگر کسی بگوید امید هم بود، من می گویم نبود. من که نداشتم. سایه سنگین ترس تیره تر از آن بود که جوانه امیدی باقی بماند.
من هیچ گاه به شهادت طلبی افتخار نکرده ام. من از مرگ بیزارم. من عاشق زندگی ام. اصلا من شیفته شهدایی هستم که شیفته شهامت نبودند، بلکه عاشق زندگی بودند. جنبش سبز برای من جنبش تمام آنانی است که نمی خواهند بمیرند، می خواهند زندگی کنند، اما آزادانه. در تمامی روزهای اعتراضات شاید اولین هدف همه ما زنده ماندن بود. اما سی خرداد به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود. انگار دیگر فرقی نداشت. تهدیدهای نمازجمعه خیلی چیزها را خراب کرده بود. انگار دیگر فرصت جبرانی نبود. فقط می خواستم بگویم: نه! هرچه که تو گفتی نه! من قبول نمی کنم؛ من نمی پذیرم؛ هر کس دیگر هم بپذیرد من نمی پذیرم. هیچ کس هم نیاید من می آیم. اصلا گور پدر همه تان. اصلا حکومت ننگینتان بماند برای خودتان. من از این قطار وحشت پیاده می شوم. اصلا می پرم. هرچه بادآباد.
می ترسیدم و ترس گام ها را سست می کند. چاره اش تنها یک چیز بود: شعر. از محل کار که راه افتادم یک نسخه کامل از «آرش سیاوش کسرایی» دستم بود. به رفیق زنگ زدم و شروع به خواندن کردم. بلند می خواندم که صدایم نلرزد. بلند می خواندم که گام هایم هم نلرزد:
... منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است...
اما ماجرا چیز دیگری بود. زمانه آرش هایی که به تنهایی باید ملتی را نجات دهند گذشته بود. زمانه «کودکان بنشسته بر روزن» و «مادران غمگین کنار» گذشته بود. زمانه خروش مرد و زن بود. پیر و جوان. ما تنها نبودیم. ما بی شمار بودیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر