یادداشت زیر را به صورت یک فایل پی.دی.اف میتوانید از اینجا+ یا از اینجا+ دریافت کنید.
* خلاصه:
این یادداشت، به بهانه نقد مطالبی از کتاب «جامعهشناسی خودکامگی»، تلاش میکند تا مدعی شود:
- نخست: دین، در جوامع ابتدایی محصول نگرش جبرگرا بوده و نه قربانی آن
- دوم: نگرش جبرگرا، در جوامع مدرن از بین نرفته و همچنان به تولید شبههادیانی مشغول است که متکی بر «تئوری توطئه» هستند
در نهایت تلاش میشود تا بر پایه این ادعا، مدلی پیشنهادی ارایه شود که با کمک آن بتوان بار دیگر به تاریخ کشور مراجعه کرد و دلایل بازتولید استبداد و رکود اجتماعی جامعه را از منظر این مدل بررسی نمود. در این مدل، استبداد، محصول تفوق «ذهن جادومزاج»، بر «ذهن عقلگرا» خوانده میشود و در ادامه عوامل و پیامدهای شناخته شده استبداد بر پایه این مدل جدید بازخوانی میشوند.
* * *
«علی رضاقلی» در «جامعه شناسی خودکامگی»، فرهنگ دیرین ایرانیان را فرهنگی «قبیلهای» دانسته و «جادومزاجی» را از ویژگیهای این فرهنگ قبیلهای میداند. او در این باره مینویسد: «در جوامع قبیلهای بشر خود را در جایگاهی مینهد که همه آفریدهها را مخلوق ارادهای غیرقابل تغییر میداند و تلاشی در جهت تغییر امور نمیکند، چون تصوری نسبت به سودمندی آن ندارد. با اعمال همین نظر در زمینه کارهای اجتماعی از فکر اصلاح آنها خارج میشود و به تنبلی «همواره خوشایند و طبعنواز» دل میسپارد و با ترک مسوولیت و پرداختن به سرنوشت و تقدیر محتوم از مسئولیتذیری و فکر و تعقل میگریزد». (جامعه شناسی خودکامگی – علی رضاقلی – نشر نی - ص28)
پس تا بدینجای کار، از نگاه آقای رضاقلی، تسلیم در برابر باور تقدیرگرا از ویژگیهای جوامع قبیلهای است. ایشان در ادامه میافزایند: «ذهن جادومزاج قبیلهای دین را به رنگ ساختار ذهنی و اجتماعی خود در میآورد و آن را بر کلیه شئون اجتماعی مسلط میکند. روال کار گردون و نظام اصلاح امور اجتماع را با راهِ رفتن به بهشت میآمیزد. چنانچه روال کارِ گردون و نظامهای اجتماعی با مسایل دینی خلط شوند و نحوه نگرش به دین نیز با محدودیت کار عقل در نظام قبیلهای توام گردد، فکر آدمی از مصائب و مسئولیت و زحمت تصمیمگیری رها میشود و دچار مصائب بازده اعمال نامعقول خود میگردد». (همان)
همانگونه که مشهود است، رضاقلی در این سطور تلاش میکند تا ریشه بیعملی ایرانیان را از منظر نوعی اعتقاد «جبری» تشریح کند. باوری که هرکنشی را بیثمر و تقدیر را امری «محتوم» و خارج از اراده افراد میپندارد. همچنین ایشان، علاوه بر بیعملی اجتماعی، تقلیل دین «به رنگ ساختارهای ذهنی و اجتماعی» اولیه را از پیامدهای این نگرش «جبری» میداند. من دو نقد به این نگرش وارد میدانم:
- نخست اینکه جناب رضاقلی در بند اول این شیوه از نگرش «جبرگرا» را ویژگی جامعه قبیلهای معرفی میکند، حال اینکه من اعتقاد دارم این ذهنیت حتی در جوامع مدرن نیز همچنان ادامه دارد.
- دوم اینکه ایشان مصرانه تلاش میکند «دین» را یک ذات و حقیقت مجرد از باورهای اجتماعی قلمداد کند که مثلا اگر وارد یک جامعه قبیلهای شود «ذهن جادومزاج قبیلهای دین را به رنگ ساختار ذهنی و اجتماعی خود در میآورد»! در حالی که من باور دارم «دین»، نه قربانی، بلکه محصول و یا دستکم، بهترین پاسخ (و یا انتخاب طبیعیِ) همین نگرش «جبرگرا» و ذهنیت «جادومزاج» است.
در ابتدا و پیش از ورود به بحث لازم میدانم تذکر بدهم که در این یادداشت، هرچه در مورد «دین» گفته و نوشته میشود، صرفا از منظر جامعهشناسی و پرداختن به نقش دین در جامعه است. بدیهی است که اینجا هیچ ادعایی مبنی بر بررسی درونمتنی دین و یا پرداخت به ابعاد شخصی و یا دیگر وجوه آن وجود ندارد. از این منظر من حتی به آقای رضاقلی هم انتقاد دارم که چطور با نگرش «جامعه شناسی» وارد بحث شدهاند و برای «دین» حقیقتی تا بدین حد مجرد و مستقل از روابط اجتماعی در نظر گرفت که ذات برتر آن ممکن است در حد «ساختارهای ذهنی و اجتماعی» تقلیل پیدا کند؟ یعنی آقای رضاقلی، در قامت یک جامعه شناس (و نه یک محقق مذهبی) میتوانند تصور کنند که «دین» یک بسته جمع و جور است که از آسمان سقوط کرده و هیچ ارتباطی به «ساختارهای ذهنی و اجتماعی» ندارد، اما متاسفانه در «جامعه قبیلهای و جادومزاج» مورد تحریف و تقلیل قرار میگیرد؟
ایشان همچنین ذهن جادومزاج را متهم میکنند که «نظام اصلاح امور اجتماع را با راهِ رفتن به بهشت میآمیزد». پرسش دیگر من این است که آیا اساسا برای «دین» میتوانی تعریفی خلاصهتر و گویاتر از این پیدا کرد؟ آیا دین هیچ کارکرد و یا دستکم شیوه و راهکار دیگری جز آمیختن «نظام اصلاح امور اجتماع با راهِ رفتن به بهشت» دارد؟ بدین ترتیب، چگونه میتوانند میان تعریف «ذهن جادومزاج» با دین تمایزی قایل شوند؟
میتوان از نظر جامعهشناختی، دین را تلاشی برای نظاممند ساختن یا نظم بخشیدن به ساختارهای ذهنی و اجتماعی قلمداد کرد. (البته با همان شیوه آمیختن نظام اصلاح امور اجتماع با راهِ رفتن به بهشت) در این صورت، نخست باید پذیرفت که این نظاممندسازی، به یکباره انقلابی برای ایجاد یک شکاف با ساختار قبلی نیست و صرفا میتواند اصلاحی در دل همان ساختار و در پیوند و ادامه همان ساختار قلمداد شود. در درجه دوم و بنابر روایت آقای رضاقلی (که من نیز با ایشان موافقم)، ادیان به سرعت در همان ساختار ذهنی اجتماعی حل میشدهاند و معمولا نتیجه کار «سنت دینی» چندان فاصلهای با سنت اجتماعی نداشته است. پس باز هم میتوان پرسید، اگر دین را یک سرمنشاء قلمداد کنیم که به قصد ایجاد تغییر ظهور کرده، این تغییرات میرا که در نهایت در دل جامعه حل میشوند چه ارزشی برای تحلیل یا توجه جامعه شناختی دارند؟
اما اگر بنابر روایت من، دین، صرفا محصولی برآمده از ذهنیت جادومزاج اجتماعی، (و نه قربانی تقلیلیافته آن) تلقی شود، آنگاه دست کم از منظر جامعهشناختی میتواند دارای این اهمیت باشد که با مطالعه آن بتوان به برداشت چکیدهای از ذهنیت موجود در هر عصر رسید. یعنی نوعی تاریخنویسی از سنن و ذهنیات اجتماعی به سبکی غیرمستقیم در متون دینی به چشم میخورد که به نوبه خود قابل توجه است؛ به ویژه از این جهت که متون تاریخی معمولا قادر به نفوذ در ذهنیات اجتماعی نیستند اما ادیان، به عنوان تبلوری عینی از این ذهنیات میتوانند خوراک مناسبی برای تحلیلگر اجتماعی پدید آورند.
* * *
* جامعه قبیلهای، جامعهای یکدست جادومزاج نیست
از همینجا به یکی از دو هدف نوشته میپردازم و این گزاره آقای رضاقلی را نقد میکنم که «ذهن جادومزاج قبیلهای دین را به رنگ ساختار ذهنی و اجتماعی خود در میآورد و آن را بر کلیه شئون اجتماعی مسلط میکند». از این گزاره بر میآید که مثلا اگر جامعهای قبیلهای نبود و ذهن جادومزاج نداشت، آنگاه سرنوشت دین نیز به کلی دگرگون میشد. حال پرسش من این است: آیا ما اساسا دینی داریم که در جامعهای غیرقبیلهای ظهور پیدا کرده باشد؟
اینجا آشکارا نتیجه تخطی از جایگاه نگرش جامعهشناسی آقای رضاقلی را به چشم میبینیم. یعنی وقتی ایشان، نگرش مذهبی به دین (به عنوان یک حقیقت برتر و فراتر از نظم مستقر جامعه) را وارد بحث جامعهشناسی میکنند، دچار این تناقض میشوند که پس چرا دین در این جامعه به اهداف خود نمیرسد؟ به نظر میرسد پاسخ آقای رضاقلی این باشد که «مشکل از جادومزاجی جوامع قبلیهای است»! آیا نمیتوان پرسید که «اگر ذهن جادومزاج قبیلهای، دین را به رنگ خودش در میآورده، پس اساسا قایل شدن به یک هویت مستقل به نام دین چه معنایی دارد؟ وقتی دین، توانایی ایجاد تغییر در جامعه قبیلهای را نداشته و بلافاصله در آن حل میشده است، پس دیگر اساسا دلیل وجودی آن چیست؟»
این پرسشها، با بخش دیگری از سخنان آقای رضاقلی وارد یک چالش جدید هم میشوند. ایشان در جای دیگر میآورند: «برای نظام اقتصادی، از ناامنی مهلکتر، فرهنگ دینیِ ما (و نه اصل دین) به اضافه بدآموزیهای دراویش خانقاه بوده است». (همان. ص219) من به این صراحت و تاکید درود میفرستم اما همچنان نمیتوانم درک کنم نگارنده، در قامت یک جامعهشناس با چه منطقی فرهنگِ دینی را از «اصل دین» جدا کرده است؟ اساسا برای یک جامعهشناس این «دین» منهای «فرهنگ دینی» چه موضوعیتی میتواند داشته باشد؟
این پرسش زمانی دو چندان میشود که خود آقای رضاقلی در ادامه میافزایند: «این نکته که جامعه ایرانی زمانی دیندار بوده و بعد با ورود فرهنگ اجنبی بیدین شده محل اعتراض است. اگر منظور رفتار دینی به معنی جامعهشناختی آن است، جامعه ایران از بدو تولد تا به امروز دینی بوده است و اگر منظور این است که روزگاری جوهر رفتار افراد به مبانی ارزشی-مکتبی نزدیکتر از امروز بوده مدعیان این گفته بیگمان برای اثبات آن نمیتوانند برهان جدی اقامه کنند مگر اینکه همان رفتارهای هر عصری را رفتار دینی قبول کنند. در هیچ قرنی رفتار دینی گستردهتر از قرن مدارس نظامیه و خانقاهها و سلجوقیان و حکومت علمای اهل سنت نبوده است و در همین قرون به تصریح ابوحامد امام محمد غزالی در میان علما و عرفا نیز بسختی آدم متدین واقعی یافته میشود». (همان – 220)
بدین ترتیب ایشان هم قبول دارند که «اگر منظور رفتار دینی به معنی جامعهشناختی آن است، جامعه ایران از بدو تولد تا به امروز دینی بوده است». پس آقای رضاقلی هم قبول دارند که در این بحث اساسا فقط با یک موضوع مواجه هستیم: «جامعه دینی» و هرگونه اشاره و تلاش برای مستثنی ساختن مسئلهای به نام «اصل دین» چیزی جز یک تعارف انحرافی نیست. در واقع ایشان هم اعتراف میکنند که «جامعه قبیلهای» دقیقا همان «جامعه دینی» بوده است و در هیچ دورهای (از بدو تولد تا به امروز) این دو از یکدیگر جدا نبودهاند.
حال من تلاش میکنم که با کمک همین استنادات آقای رضاقلی، بحث را مدون و روایت خودم را ارایه کنم. به روایت آقای رضاقلی، «در جوامع قبیلهای بشر خود را در جایگاهی مینهد که همه آفریدهها را مخلوق ارادهای غیرقابل تغییر میداند». من میخواهم در این روایت یک تغییر کوچک، اما مهم ایجاد کنم و بر پایه آن ذهنیت موجود در جوامع قبیلهای را به دو گروه تقسیم کنم. در واقع اگر بخواهیم روایت آقای رضاقلی را به شیوه حاضر بپذیریم این پرسش پیش میآید که پس پیشرفتهای بشری چگونه شکل گرفتند؟ و اساسا بشر چگونه توانست با این ذهنیت جادومزاج خود از دوران «جوامع قبیلهای» عبور کند؟ آیا جز این است که این ویژگی «جادومزاجی» تنها ذهنیت موجود در جامعه نبوده است؟
در روایت من، در جامعه قبیلهای، ذهنیت جادومزاج دارد، چون هیچ شناخت و تسلطی نسبت به دلایل وقوع رخدادهای اطراف ندارد همه را به اراده یک قدرت برتر نسبت میدهد. ذهن این بشر، فاقد توانایی اندیشه، تعمق، ریشهیابی، پرسشگری و کنجکاوی است. حتی اگر چنین ویژگیهایی را نیز داشته باشد، فاقد اراده کافی برای پیگیری آنهاست. در نقطه مقابل و در همین جامعه، نوعی ذهنیت بشری (هرچند ضعیف) را میتوان یافت که گرایشی به جادومزاجی ندارد. او پرسشگر، خلاق و پیگیر است و در نهایت هماوست که پاسخی مییابد و جامعه را یک گام به پیش میراند. این ذهنیت توانایی کشف محیط اطراف خود را دارد و آنچه امروز به عنوان «علم» از آن یاد میشود، در واقع پاسخهایی بوده به پرسشهای شکل گرفته در این ذهنیت.
در نقطه مقابل، ذهنیت جادومزاج نخست نیز بیکار نمانده است. او نیز در عین رخوت و کاهلی، به دنبال پاسخ است، با این تفاوت که پاسخ او نباید از جنسی چالشبرانگیز و یا تحرکآفرین باشد. او نمیتواند (نمیخواهد) پاسخی بیابد که اساس وجود خودش و رکود و سستیاش را مورد تردید قرار دهد. پس در این سستی دست به زایشی میزند که از جنس «توجیه» است. محصول این زایش، و یا به عبارتی بهتر، انتخاب طبیعی و پاسخ مناسب این نیاز همان «دین» است. دستگاه به ظاهر منظمی که به ذهن جادومزاج کمک میکند تا بار مسوولیت را همچنان بر گرده نگیرد. این ذهنیت از یکسو با تعریف کردن قدرت برتری که همه امور را در کف خود دارد، خود را از دغدغه تلاش و تغییر رها میسازد و در درجه دوم، با امید به فردایی (پس از مرگ) که این رخوت و رکود برایش سودمند هم خواهد بود، کمبودهای مادی خود را نیز به امید و سرمایه بدل میسازد.
(در این مورد لازم به توضیح است که ابداع خود دین، توسط فرد و یا گروهی از نخبگان میتواند سبب شود که این افراد را از دایره کاهلی ذهنیت جادومزاج خارج بدانیم. یعنی فرد مبدع دین را از گروه خلاقهای قلمداد کنیم که قصد نوآوری و پیشرفت، البته به سبک خودشان را دارند. با این حال، من یک فرد خاص و یا در نهایت یک مجموعه کوچک از ابداعکنندگان دین را دارای ارزش طبقهبندی جامعهشناختی نمیدانم. به روایت من، آنچه دینی را در یک جامعه پدید میآورد، فرد مبدع آن نیست، بلکه ذهنیت پذیرای آن است. دین صرفا پاسخی است به یک جای خالی و نیاز موجود در جامعه. پس هرچند فرد ابداع کننده خلاق و پویا باشد، تا ذهنیت پذیرایی در دل جامعه موجود نباشد و آن احساس نیاز ایجاد نشده باشد ره به جایی نخواهد برد. از این جهت، مجموع فرآیند پیدایش دین برای من در همان ذهنیت جادومزاج خلاصه میشود)
* جامعه دینی، محصول برتری «ذهن جادومزاج»!
آقای رضاقلی، در بخشی دیگر، جمعبندی بسیار مناسبی انجام میدهند: «در جامعه دینی عقل، در عمل، ملزم به استصواب مرجع دینی است... در جامعه لائیک ضمن اینکه الزاما بیدین نیست، عقل در عمل از محاسبات قابل پیشبینی و تجربهپذیر و قابل اصلاح و قانونمند تبعیت میکند و روحیه تسلط بر طبیعت و نه تسلیم به آن را با خود دارد، یعنی نظر استصوابیِ دین را در اعمال تعقلی روزانه نمیپرسد و دین را نیز رنگ عقلانی میزند که ویژگی اصلی جامعه لائیک است. به عبارت دیگر، جامعه دینی تدبیر امور اجرایی روزانه خود را به مرجع مافوق خود وا میگذارد، در حالی که جامعه لائیک تدبیر امور را به کمک تعقل پیش میبرد». (همان – ص192و193)
در واقع ایشان به خوبی تصریح کردهاند مشکل اصلی «جامعه دینی» آن است که «تدبیر امور اجرایی روزانه خود را به مرجع مافوق خود وا میگذارد» و چه نیازی به یادآوری است که این «مرجع مافوق» یا «توتم» است، یا «بت» است، یا «یهوه و یزدان و اهورامزدا و...»! پس بار دیگر میبینیم که برخلاف گفته نخستین جناب رضاقلی، این «جامعه قبیلهای» نیست که حقیقت مجرد و مستقل دین را «به رنگ ساختار ذهنی و اجتماعی خود در میآورد». بلکه اساسا این دین، هیچ نیست جز دستاورد، نتیجه و محصول غیرقابل تخطی «ذهن جادومزاج» که میخواهد تدبیر امور خود را به «مرجع مافوق» واگذاشته و از زیر بار مسوولیت شانه خالی کند. یعنی در متن ایشان، هرکجا «جامعه دینی» را با «جامعه جادومزاج» و بلعکس جایگزین کنیم، هیچ چیزی عوض نخواهد شد!
در نقطه مقابل، ایشان نیز تایید میکنند که جامعه لائیک، (به روایت من، جامعهای که در آن دست بالا با ذهنیت دوم، یعنی همان ذهنیت پرسشگر و پویا است) حتی در برخورد با دین هم آن را «رنگ عقلانی» میزند. در واقع «دین» محصول چنین جامعهای نیست و میتوان جوامع لائیک بدون دین یافت. (بر خلاف جامعه جادومزاج که ابدا نمیتواند از جامعه دینی مستقل باشد) استقلال جامعه لائیک از دین به نحوی است که حتی اگر دین بدان راه یافته و یا تحمیل شود، در محتوای آن تغییری ایجاد نمیکند. یعنی فرد ممکن است در ظاهر مذهبی باشد، اما در عملکرد فاقد ذهن «جادومزاج» بوده و رفتار «عقلانی» داشته باشد. یا به عبارت دیگر، فرد دینی، ممکن است عملکرد اجتماعی دینی (جادومزاجی) نداشته باشد که طبیعتا از این منظر، (یعنی در حوزه کاملا شخصی و قلبی افراد که بروزی اجتماعی ندارد) دین چندان نمیتواند مورد توجه جامعهشناختی قرار گیرد. (این گزاره در مورد ذهن عقلگرا دو شاخه است. یعنی فردی با عملکرد اجتماعی عقلگرا ممکن است به صورت شخصی مذهبی باشد یا غیر مذهبی. اما در هر دو صورت رفتار او رنگ عقلانیت خواهد داشت و نه دینی! در نقطه مقابل ذهن جادومزاج فقط یک شاخه دارد. یعنی رفتار اجتماعی دینی تنها و تنها میتواند از ذهن جادومزاج سر بزند و ذهن جادومزاج نیز بیتردید به رفتار اجتماعی دینی ختم خواهد شد.)
حال من به یک نتیجه میرسم و آن را پایهای برای استدلال نهایی و طرح پیشنهادی این یادداشت قرار میدهم: جامعه دینی، محصول برتری ذهنیت جادومزاج بر ذهنیت عقلگراست. (نه برتری شمار افراد مذهبی بر شمار افراد غیرمذهبی. ممکن است افراد مذهبی در اکثریت باشند اما از آنجا که غالب آنان ذهنیت جادومزاج ندارند، عملکرد اجتماعی دینی بروز ندهند و همچنان جامعه عقلانی بماند) این برتری، به صورت معمول باید با گذشت زمان و پیشرفت دانش بشری از میان برود. یعنی اگر در جوامع اولیه (یا همان جوامعی که آقای رضاقلی «قبیلهای» میخوانند) به دلیل کمبود دانش بشری، ذهنیت عقلگرا در موضع ضعف قرار داشته باشد، در ادامه روند به دو دلیل باید زمام امور را در دست بگیرد.
نخست از آن بابت که هرچه به پیش میرود دانستههای انسان عقلگرا افزایش مییابد و برای پرسشهای بیشتری پاسخ عقلانی مییابد. این روند در واقع باید روز به روز محدوده فعالیت دین را کاهش داده و قلمرو ادعاهای ذهن جادومزاج را تنگتر و تنگر کند.
دوم از آن جهت که اساسا ظهور دین را پاسخی به تلاش ذهن جادومزاج در توجیه سستی و کاهلی خود خواندیم. بدین ترتیب، اساسا دارندگان ذهن جادومزاج از تلاش، پشتکار و خلاقیت کمتری نسبت به دارندگان ذهن عقلگرا برخوردارند. این امر سبب میشود که دارندگان ذهن عقلگرا با گذشت زمان بتوانند در یک رقابتِ برابر، همتایان جادومزاج خود را پشت سر گذاشته و اداره جامعه را در دست بگیرند.
اما چرا در عمل این اتفاق رخ نمیدهد؟ یعنی به صورت پیوسته جامعه بشری به سمت جوامع عقلانی پیش نمیرود؟ پیش از پرداختن به مدل پیشنهادی نهایی بر پایه این دو گزاره، میخواهم ادعای محدودیت «جادومزاجی» به «جوامع قبیلهای» را رد کنم.
* «توهم توطئه»، مذهبی برای قرون مدرن
آقای علیقلی، شیوه نگرش «جبرگرا» را صرفا از ویژگیهای جامعه قبیلهای میداند. کافی است نمونه تغییر شکلیافته همین نگرش را در جوامع شهریِ مدرن را تشخیص بدهیم تا دریابیم عصاره این نگرش از منبع دیگری سرچشمه میگیرد و متناسب با شرایط زمانی و مکانی تصویر بروز آن تغییر مییابد. میدانیم که برای بشر اولیه در سیمای وحشت از عوامل طبیعی تجسم یافته و در ایران میانه به تقدیرگرایی الاهی انجامیده است. حال من میخواهم بگویم همین نگرش است که در عصر جدید به «توهم توطئه» ختم میشود! در واقع، وقتی پیشرفت و گسترده علم در جامعهای به آن حد میرسد که عملا دخالت عوامل فراانسانی در امور روزمره غیرمحتمل به نظر میرسد، (و یا در مواردی که اشاره خواهد شد به صرفه نیست!) ذهن جادومزاج، درمانده از توسل به آسمانها، به سراغ شبیهسازی همان «جبرگرایی» در میان جامعه انسانی میرود. نتیجه اینکه برای توجیه بیعملی خود و کنارهگیری از دخالت فعال اجتماعی، تغییرات را محصول ارادههای برتری میداند که این بار در کانونهایی مخوف مشغول طراحی توطئه مداوم هستند و اداره امور جهان را از سیاهچالهای پنهان خود بر عهده دارند!
«آلن گاری»، نویسنده و خبرنگار آمریکایی در کتابی با عنوان «هیچ کس جرات ندارد آن را توطئه بنامد»، با نگاهی تماما توطئهانگارانه –درست یا نادرست- مدعی است که توطئه بسیار گستردهای در جریان است که هدف آن ابتدا تبدیل تدریجی نظام تمامی کشورهای جهان به نظامی کمونیستی و نهایتا ادغام همه آنها در یک حکومت جهانی تحت عنوان اتحاد جماهیر سوسیالیستی جهانی زیر چتر سازمان ملل است! وی بینش کسانی که تئوری توطئه را نفی میکنند به تمسخر میگیرد و مینویسد: «کسانی که معتقدند وقایع مهم جهانی از یک برنامه ریزی قبلی سرچشمه گرفتهاند مورد تمسخر قرار میگیرند که چرا به نظریه توطئه در تاریخ اعتقاد دارند. البته در این عصر و زمان مدرن جز آنان که زحمت بررسی و مطالعه بیشتر را برخود هموار ساختهاند کمتر کسی به نظریه توطئه در تاریخ معتقد است ... محافل شوم روشنفکری ما نظریه توطئه در تاریخ را به باد استهزاء گرفتهاند...». («جستارهایی پیرامون تئوری توطئه در ایران» - پیش گفتار مترجم)
دقت کنید که آلن گاری، دقیقا تاکید میکند که «وقایع مهم جهانی از یک برنامهریزی قبلی سرچشمه گرفتهاند» و به شدت به آنان که این نگرش را مورد «تمسخر» قرار میدهند حمله میکند. این «برنامهریزی قبلی» برای انسان آمریکایی قرن 20، بجز گسترش روزافزون دایره علوم، دستکم به یک دلیل قانعکننده دیگر نمیتواند (یا در واقع به صرفه نیست که) «مشیت الاهی» باشد: «همه چیز دارد به سود کمونیستهای کافر و به زیان مسیحیان مومن تمام میشود!» در واقع خداوند باید جدال تاریخی را به شیطان باخته باشد که چنین افتضاحی از دستگاه کائنات سر بزند؟
این شیوه از تبیین رخدادهای جهان صرفا به مسیحیان آمریکایی محدود نمیشد. در همان حال، احزاب چپگرای ایرانی نیز تحلیلهای مشابهی در قبال اصلاحات رژیم پهلوی ارایه میدادند و توده مردمی نیز با توهمات «دایی جان ناپلئونی» همراه میشدند تا خیال خود را آسوده گردانند که هر تغییر و تحولی که صورت میگیرد، یا به دسیسه روس و انگلیس است، یا از نهادی ناشناس به نام «فراماسونری» که بعدها به «کارتلهای صهیونیستی» پیوند خورد. این تعابیر در همه موارد یک مفهوم را در خود مستتر داشت: «همه اینها نقشههایی از جانب یک قدرت برتر است که مستقل از اراده ما عمل میکند»!
در اینجا شاید ادعای قبلی نوشته بخواهد مورد تردید قرار گیرد: «گفته شد که ذهن جادومزاج بیتردید به دین ختم میشود. پس چطور ممکن است کمونیستهای ماتریالیست را دارای چنین ذهنی پنداشت؟» پاسخ من همان است که گفته شد: «دین عصر جدید، همین توهم توطئه است». یعنی این بار و در تنگنای محدودی که دانش بشری برای ایفای نقش نیروهای فراانسانی باقی گذاشته، مذهب به جای آسمان، از زمین ظهور پیدا میکند و قدرت برتر را، نه الاهههای آسمانی، بلکه انسانهای مکار و «کارتلهای» مخوف و پنهان تشکیل میدهند.
حال میخواهم بر پایه این پیشفرضها، مدلی برای بازخوانی تاریخچه استبداد در کشورمان ارایه کنم.
* استبداد، محصول خالی شدن عرصه جامعه از فعالیت اجتماعی
استبداد، در معنای «خودکامگی»، وضعیت حاکمیت ارادهای فردی بر جامعه است. این وضعیت، از اساس امکان قانونمندی ندارد، چرا که اگر قواعدی نیز به عنوان «قانون» به جامعه ارایه شود، همگی محصول رای و نظر حاکم خودکامه هستند که در هر موقعیت بنابر همان دلخواستهای حاکم خودکامه میتوانند تغییر کنند. هرقدر این قدرت خودکامه، گستره فعالیت بیشتری پیدا کند، استبداد فراگیرتر میشود. مثلا از حوزه احکام حکومتی خارج شده و به دخالت حاکم خودکامه در روند معمول اقتصادی جامعه، یا دخالت در عرف رایج ساختار اجتماعی و در نهایت به دخالت در حریم خصوصی و زندگی شخصی افراد کشیده میشود.
در نقطه مقابل، هرقدر تعداد مشارکت کنندگان در فرآیند اجتماعی-مدیریتی افزایش یابد، یا گستره عملکردی هر شهروند از حریم خصوصیاش به سمت حوزه اجتماعی پیشروی کند، حریم انحصاری فعالیت فرد خودکامه به عقب رانده شده و کاهش مییابد. در این مدل، حتی اگر فعالیت شخص به حفاظت از حریم خصوصی رختخواب خود محدود شود، دستکم به همین میزان با استبداد مقابله کرده و آن را محدود نگه داشته است. با این تعریف، اگر بخواهیم به فرد خودکامه پیشنهادی ارایه کنیم که سیطره عمل و قدرت نفوذش را افزایش دهد، قطعا باید کاهش فعالیتهای مردمی را هدف قرار دهیم و در این راه چه ابزاری مناسبتر از تقویت ذهنیت جادومزاج؟
یکی از ویژگیهای قابل توجه تاریخ ایران میانه، دوگانه «پادشاه خارجی با وزیر ایرانی» است. از امرای عباسی گرفته، تا ایلخان مغول و ترکان غزنوی و سلجوقی و خوارزمشاه، هر که شمشیرش را برداشت و به قصد چپاول به این ملک پا گذاشت و ماندگار شد، در یک مورد تردید نکرد: «انتخاب وزیر ایرانی»! وزرایی که در بسیاری از تواریخ (و حتی در بسیاری از تفاسیری که امروز از آنان ارایه میشود) به «کاردانی» شهره بودهاند. به باور من، دقت در عملکرد این وزرای ایرانی، میتواند گره از معمای بازتولید استبداد و رکود اجتماعی ایرانیان بردارد.
در واقع، مهاجم خارجی که بدون استثنا همواره وحشی، بدوی، بیفرهنگ و بیریشه بوده است، برای باقی ماندن در خاک این کشور با مشکل همیشگی «احتمال مقاومت مردمی» مواجه بوده است. اینجاست که نگرش تقدیرگرا، همچون معجزهای از راه میرسد و حاکم مستبد را نجات میدهد. بدین معنا که اگر بتوان جامعه را متقاعد ساخت که هرچه بر سرش میآید، تقدیری است از جانب قدرتی برتر که از اراده انسانی بیرون است، قطعا هرگونه احتمال تلاش برای تغییر شرایط از بین خواهد رفت. اینجاست که حاکم مستبد، آگاهانه در روند طبیعی اجتماعی دخالت میکند. یعنی میکوشد تا سیر طبیعی رشد ذهنیت عقلگرای خلاق را در برابر ذهنیت تقدیرگرا متوقف سازد.
وزیران شناخته شده تاریخ ایران میانه، بیشتر توان خود را صرف تئوریزه کردن حکومتهای مستبد میکردند، به نحوی که یادگارهای مانده از آنان، بیشتر به تئورسینهای سیاسی-اخلاقی شباهت دارد تا دستاوردهای وزرای حکومتی! میتوان گفت تمایل بیحد حاکمان مستبد به بهرهگیری از وزرای ایرانی نیز در همین توانایی «توجیهگری» آنان، یا به عبارت دیگر، توانایی ترویج و تقویت ذهنیت جادومزاج در جامعه ایرانی نهفته است. (مراجعه کنید به شخصیت «قاضی شارح» در سریال «سربهداران» که میتواند به زبان خود مردم و از دل متون مذهبی آنان استدلال کند که «رضای خدا (همان اراده برتر) در رضای ایلخان مغول است»!)
در این مورد میتوان مثالهای آشنایی هم در جامعه ایرانی یافت که شاید ملموسترین نمونه تبلور آن، به یک تا دو دهه گذشته مربوط شود: «افسانه قدرت بیپایان و حد و مرز هاشمی رفسنجانی»! آنجا که همه، از توده شهروندان عامی گرفته تا فعالان سیاسی چپ و راست توافق داشتند که اداره امور کشور همواره گرد نقشههای جناب هاشمی انجام میشود. میخواهد او در راس کابینه قرار داشته باشد یا در کنج مجمع تشخیص مصلحت. آنکه تلاش میکند چنین ذهنیتی را خلق کند و یا دستکم به گسترش آن دامن بزند، میتواند این هدف را در سر بپروراند که وقتی پای انتخابات حساس سال 84 به میان رسید، بسیاری از مردم با این اعتقاد عمیق و راسخ که «اینها همه فقط بازی است که در نهایت هاشمی رییسجمهور شود» از حضور در عرصه انتخابات خودداری کنند و هشدارهایی همچون «صدای پای فاشیسم» را نشنیده بگیرند. به یاد بیاورید گسترش این توهم تابدانجا پیش رفت که یک «تحلیلگر»(!) در شبکهای ماهوارهای عهد بست اگر هاشمی رییسجمهور نشد مچ دست خود را قطع کند و «تحلیلگر»(!) دیگر عهد کرد که دیگر پشت تریبون حاضر نشود! (طبیعتا هیچ کدام از این دو اتفاق نیفتاد!)
البته این همه ماجرا نیست. ذهن جادومزاج، حتی پس از مشاهده تبعات اشتباهاتش، باز هم عبرت نخواهد گرفت. اساسا، عبرتگیری، محصول حل یک معادله منطقی است که از عهده ذهن بیمار جادومزاج خارج است. این ذهنیت همواره در حریم محدود پیشفرضهای خود گرفتار است. پس وقتی یکی از پیشبینیهایش به تحقق نپیوست، تلاش میکند تا همچنان با توجیهاتی مشابه از زیر بار «مسوولیتپذیری» شانهخالی کند. پس مثلا عامل پیروزی کودتای 28 مرداد، نه در خالی شدن عرصه از جانب توده مردم، بلکه صرفا در دسیسهپردازی انگلیس (برای داییجان ناپلئونها) و یا در اشتباهات شخصی جناب نخستوزیر (برای ذهنیت جادومزاج مدعی روشنفکری!) خلاصه میشود! در نمونه دیگر، روی کار آمدن احمدینژاد و بر باد رفتن تمامی دستاوردهای اصلاحات، نه به دلیل همان توهم «قدرت بیپایان هاشمی» و کوتاهی توده جامعه در حفظ دستاوردهای جنبش اصلاحات، بلکه صرفا در حماقت یا خیانت جمع محدودی با عنوان «اصلاحطلبان» خلاصه میشود.
ناگفته پیداست که کانون استبداد همچنان تلاش میکند تا از بازتولید و گسترش چنین «تحلیل»های جادومزاجانهای حمایت کند تا اولا همچنان توده جامعه را از یک بسیج عمومی برای مشارکت فعال و مداوم (نه صرفا انتخاباتی) در اداره امور کشور دور نگه دارد و در ثانی بستر مناسب برای باوراندن نمایشنامههایی همچون «فتنه» یا «برنامهریزی کانونهای قدرت مخفی برای انقلاب مخملی» را محیا نگه دارد. همین کانون استبداد، در سطحی بینالمللی تلاش میکند تا تمامی وقایع جهانی را به «کارتلهای صهیونیستی» نسبت دهد. وقایعی که از دسیسه در کشورهای دیگر شروع میشود و حتی تا شکل گیری اعتراضات مردمی در خاک ایران، طراحی و معماری ساختمانها و میادین شهری و البته دکور فلان برنامه تلویزیونی را هم شامل میشود!
ناگفته نماند که این مدل، به هیچ وجه مختص کشور ما نبوده و نیست. «هانا آرنت» در تفسیر جامعه توتالیتر مینویسد: «(ماحصل توافق نخبگان با اوباش) نه ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس، بلکه توطئه سیصد خانواده، نه علمیگری مطنطن گوبینو و چمبرلین، بلکه «توافقنامههای آبای صهیون»، نه تاثیر محسوس کلیسای کاتولیک و نقش جنبش ضد کشیشی در کشورهای لاتینی زبان، بلکه ادبیات پنهانی راجع به ژزئیتها و فراماسونها الهام بخش این بازنویسان تاریخ شده بود». (توتالیتاریسم – هانا آرنت - ص88 ) بدین ترتیب، در آلمان نازی و شوروی استالینی نیز حکومت آگاهانه تلاش میکرد تا با ترویج «توهم توطئه»، (همان مذهب قرون مدرن و محصول اذهان جادومزاج) هرگونه باور شهروندان بر تعیین کننده بودن ارادهشان را مختل کرده و آنان را از مشارکت فعال در اداره امور اجتماعی دور نگه دارد.
* جمعبندی
استبداد، یا محصول مستقیم ترویج و تفوق ذهنیت جادومزاجِ تقدیرگرا است و یا دستکم برای بقای خود بدان نیاز دارد. این ذهنیت میتواند در اشکال گوناگون بروز پیدا کند. از مذاهب و آیینهایی که انسان را از دخالت در امور دنیوی منع میکنند (صوفیگری، درویشی، خانقاه نشینی، ...) تا دشمنتراشی در همه ابعاد جامعه. (کار به آنجا میرسد که مسوولی مدعی شود خشکسالی هم توطئه دشمن بوده!) از آنجا که «مسوولیت گریزی» برجستهترین ویژگی ذهن جادومزاج است، به صورتی فهرستوار میتوان گزارههای زیر را نطفههای بازتولید استبداد، به دلیل ترویج مسوولیتگریزی دانست:
- محکوم کردن یک فرد (یا یک گروه) به عنوان عامل استبداد یا تیرهبختی و یا هر گونه شکست و ناکامی عمومی. میخواهد شخص شاه باشد یا وزیر او یا کل دستگاه حکومتی. در واقع باید گفت اساسا هر نوع محکوم کردن ناقص استبداد (تقلیل به فرد یا هر نوع تقلیل دیگری) خود جزء معادلات فرهنگ استبدادزده است.
- محکوم کردن یک دین، ایدئولوژی یا اندیشه خاص به عنوان «عامل عقبماندگی».
- هرگونه دامن زدن به «توطئهپنداری» و دخالت عوامل نامریی و نیروهای پنهان.
- متهم کردن دیگران (بیگانگان) و انداختن گناه ضعف، استبداد یا عقبماندگی به گردن آنان. (بر خلاف سه مورد دیگر این مورد جدید است)
ناگفته پیداست که در این مدل پیشنهادی، هر اقدام کوچکی در راستای محدود سازی اذهان و یا اندیشههای جادومزاج به سود نگرش عقلگرا به عنوان گامی در راستای محدودسازی و یا ریشهکنی استبداد قلمداد خواهد شد. بدین ترتیب، حتی میتوان پاسخی برای این پرسش یافت که: چرا تحقق شعار «آگاهی بخشی» در نهایت به شکست استبداد منجر خواهد شد؟
آرمان عزیز.ممنون از مقاله خوبت.
پاسخحذفبا اینکه من با کلیات حرف شما موافقم در نتیجه گیری کمی اختلاف نظردارم. شما هر نوع انداختن گناه به گردن اشخاص(مورد 1) ، ایدئولوژیها(2) و گروهها(4) رو فروکاستن استبداد و باعث باز تولیدش می دونی.
در این نگاه کلی مبارزه با استبداد به یه امر تجریدی در حد کسب آگاهی خلاصه میشه.
رفتن به سوی جامعه عقل محور به چه طریق ممکنه؟ آزادی با مبارزه به دست میاد یا باید منتظرش موند تا از راه برسه؟
به نظر من اشخاص -خاتمی و گروهش- عقاید-اسلام- و گروهها- فرودستان حاشیه شهر ها- و البته بسیار بسیار عوامل دیگر یاریگر استبداد و تولید کننده اون هستند. و ایرادی هم نداره که آزادیخواهان به نقد یا مبارزه با هر کدوم از این ارکان به عنوان عوامل استبداد بپردازن.